در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

آواز بلندی تو و کس نشنودَت باز
بیرونی از این پرده تنگ شنوایی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به جون خودم» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ تیر ۰۱ ، ۲۱:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۱۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۶

دیشب ساعت ۳ اینا بود که دیدم دیگه نمیتونم پای لپ تاپ بشینم و فتم مسواک زدم و اومدم بخابم. دولینگو رو چک کردم و دیدم نفر شیشمم. یکی دوتا راند باز تو هر درسی جلو رفتم و کوییز کورسمم با گوشی انجام دادم و بعد خابیدم.

ساعت ۹ بیدار شدم و دیدم شدم نفر دهم و اونا که دیشب امتیازشون هزار و صد اینا بود شدن دوهزار و سیصد :/ و اونی هم که بعد از من بود داشت تند تند امتیاز میگرفت و دیگه اگه از اونم عقب می افتادم باز حذف میشدم از لیگ :/ این سومین باره میام تو لیگ آمیتیس دولینگو و همین جوری میشه و یهویی میبینم از نفر چهارم شدم دهم. از نفر دهم به بعد هم حذف میشن از لیگ و بر میگردن به مرحله قبل.

واقعن مسخره شده این قضیه لیگ تو دولینگو. دیگه دیدم دو ساعت مونده فقط و مجبوری نشستم هی آلمانی خوندم. تا امتیازم شد ۲۵۰۰ تا و باز نفر پنجم شدم.

همین خودش نزدیک یک ساعت و نیم طول کشید.

بعدش یکی از مقاله های کورس رو که درباره اصول گشتالتی برای هایراکی طراحی پیج بود رو خوندم. هایراکی هم ینی سلسله مراتب مثلن. یعنی مثلن اون اولویت بندی و ترتیبی که باید رعایت کنی تو چیدمان صفحه که یوزر بفهمه الان چی مهمه و در عین حال بدون این که بفهمه تشویقشم بکنی که کال تو اکشن ها رو تاچ کنه. مثلن سابسکرایب کنه یا دکمه خرید و فالو و اینا رو بزنه.

چرت بود یکم مقاله اش. ینی خب من خودم همه اینا رو میدونم دیگه بعد از ده سال دیزاین. ولی باز دلم نمیاد نخونده رد بشم از مقاله هاش و هر چی رو میگه برای اطلاعات بیشتر خوبه بخونین من میرم میخونم و نت هم برمیدارم و بوکمارکم میکنمش که بعدن باز بتونم برگردم بهش.

بعد اینا که تموم شد تازه تلگرام و اینستا و توییترمو چک کردم که خبری هم نبود. نوتیفا رو صفر کردم و تو تلگرام دیدم اون پسر آتش نشانه بهم پیام داده باز.

یادم نیست واقعن کی، ولی فک کنم چار پنج سال پیش بود تو اینستا فالو کرد منو. چون من اون موقع یه پسر آتش نشانه رو فالو میکردم که دوست بودیم با هم. فک کنم طبق الگوریتم اینستا و ساجست هایی که میده چندتا از دوستای اونم اومدن منو فالو کردن. من ولی هیچ کدومشونو فالو بک نکردم. بعد واقعن یادم نیست اصن این چجوری تو تلگرامم بود ولی با هم حرف زده بودیم قبلن. حرف معمولی. در حد تبریک عید و اینا. بعد حدود دوسال هم از آخرین پیامش میگذشت که یه ماه پیش بهم پیام داد سلام خوبی؟ منم جواب دادم سلام خوبم تو خوبی؟ و دیگه جواب نداد تا هفته پیش. باز دوباره اون روزم نوشته بود سلام خوبی؟ منم براش نوشتم خوبم ولی کاش دوماه یه بار نیای سلام کنی بری چون نمیفهمم منظورت چیه.

بعد فرداش دیدم تو واتس اپ پیام داده :/ نمیدونستم شماره مم داره. بعد اونجا گفته بود چرا اکانتت عکس نداره؟ گفتم عکس داره ولی چون شماره تو رو سیو نکردم عکسمو نمی بینی. گفت ا پس سیو کن شماره مو. گفتم باشه.

بعد گفت از کلمه باشه بدم میاد! :/// و چنتا ایموجی عصبانی هم فرستاد. منم نوشتم برام اهمیتی نداره واقعن. گفت چی اهمیت نداره؟ گفتم این که بدت بیاد یا خوشت بیاد.

گفت ا ینی چی؟ گفتم یعنی همین.

گفت باشه پس من دیگه پیام نمیدم که مزاحم نباشم. گفتم آره. بهتره اینجوری.

واقعن نمیدونم فاز مردم چیه. بعد میخاستم بلاکش کنم. ولی گفتم ولش کن.

باز امروز دیدم تو تلگرام پیام داده من تو تلگرام دیر به دیر آنلاین میشم چون باید با وی پی ان بیام. تو چرا اونجوری گفتی بهم اون روز تو واتس اپ.

هنوز جوابشو ندادم. فکرم نکنم چیزی بگم.

بعد انقد اسکل و خنگ شدم حتا یادم نمیاد اصن چجوری من به این شماره مو دادم یا باهاش حرف زدم که این شده نتیجه اش. واقعن نمیدونم. ینی کلن برام مهم نیست و یادمه پسر خوب و مودبی هم بود اون موقع که تو اینستا فالو میکرد منو و یا همین جا پیام میداد. فقط یادمه یه بار گفت تو اهل مهمونی و اینا هستی؟ گفتم نه عیزم. من تنهایی رو دوس دارم. گفت من دوس دارم و میرم مهمونی و اینا. گفتم خب خوش بگذره. بعد گفت تو خونتون فلان جاست اوه اوه. از این دخترایی هستی که خرجشون بالاست!

من اصن اون موقع نفهمیدم منظورشو. بعدن دیدم از ایناییه که درگیر رابطه های چرند با دختراییه که میگن باید گوشی مو شارژ کنی چون باهاش به تو زنگ میزنم یا با تو چت میکنم. اینایی که وسایلشونو پسره باید براشون بخره و لباس و کفش و گوشی و فلان میخان.

دلم سوخت راستش براش. چون یه بار بهم گفت واسه این که استخدام شه تو آتش نشانی خیلی جر داده خودشو. فقط چون میخاسته یه شغل دولتی داشته باشه.مهندس بود خودش. مهندس برق فک کنم و بیرون از آتش نشانی هم کار میکرد و پروژه های بزرگ واسه شرکتا و برجا و اینا میگرفت.

در کل ینی پسر خوبی به نظر میومد ولی خب از اینایی بود که خیلی درگیر اینستاگرام و سبک زندگی آدمای اینستاگرامین. فک کنم بعدنم دیگه دوس دختر اینا پیدا کرد که به من پیام نداد. حتا تو اینستا هم آنفالو کرد. ولی حالا نمیدونم چی شده باز یادش افتاده به من پیام بده سلام احوال پرسی کنه.

دیروز با دوستم که آمریکاس حرف زدیم.ازش پرسیدم درسایی که این ترم برای یو آی یو ایکس دیزاین خوندین چیا بود و چجوری بود؟ بعد دیدم چقد همه سیلابس هاش مث همینایی بوده که گوگل داشت تو این کورسه. خیلی خوشال شدم :)) حتا یه عالمه چیز دیگه تو این کورس گوگل بود که دوستم گفت اصن ما بهش نپرداختیم در این حد و فقط در حد اشاره استادمون بهمون گفت و رد شدیم. تو چقد خوب بلدی اینا رو.

ولی این کار عملی آخرشون که طراحی اپ و پروتوتایپ و یوزابیلیتی تست و اینا بود خیلی خیلی مث کار من بود. بهش گفتم اون یوز ابیلیتی تست رو منم انجام دادم رو ۶ نفر. گفت ا؟ تو رو خدا بگو برا توام مردمی که بهشون میدادی تست کنن یه جاهای اشتباه یا جایی که گفته بودی اصن کار نمیکنه هنوز، کلیک میکردن:))))

گفتم آره. برا منم همین جوری بود. تازه من رو حالت لو فیدالیتی تست کردم و اصن هیچی به هیچی لینک نبود و خودم از قبل میگفتم بهشون که مثلن سرچ و لیبل و اینا کار نمیکنه ولی باز تا صفحه رو باز میکردن میزدن رو سرچ :)))

خلاصه یکمی این چیزا رو گفتیم و برام مشقایی که باید مینوشتن و نمره هایی که برا هر بخش بود رو فرستاد که من همون موقع اسکن مانند چک کردمش فقط و هنوز نرسیدم کاملن بررسی کنم ببینم چی به چی بوده.

بعد درباره این که تو آمریکا یه سری جوونا هستم که خیلی زود وارد بازار کار میشن و بعد تو چهل سالگی اینا میتونن خودشونو بازنشست کنن حرف زد و گفت حالا من تازه میخام اینترن شیپ بگیرم برم وارد بازار کار بشم :)))) گفتم بابا تو باز دو پله از من جلو تری. من تازه دارم تغییر فیلد میدم که بتونم کار پیدا کنم که بتونم مهاجرت کنم :))))

میخام امروز این هفته کورس رو تموم کنم دیگه و بقیه صفحه هامم طراحی کنم تو فیگما. تازه یعنی صفحه های یه بخش از اپ. اون بخشش که شخصی سازیه رو اصن هنوز بهش فکر نکردم. ۸۰ تا صفه فک کنم میشه. الان ۳۰ تا شو طراحی کردم تازه. هنوز انیمیت کردن و پروتوتایپش هم مونده.

ولی به هر حال خوشم میاد از این کار. از اون بخش یو ایکس ریسرچر بودن خیلی بیشتر هم خوشم اومد و میخام اصن برا همون اپلای کنم.

۰۸ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۳۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

الان که دارم اینو مینویسم ده نوامبره و من فقط ۵ روز وقت دارم برای ارسال تکلیف این کورسی که ورداشتم و هنوز هیچ کاری شو نکردم. ینی رسمن ریدم و حوصله نوشتن به انگلیسی رو ندارم و هی هم بهم نوتیف میده که بیا زودتر آپدیت کن کارتو. حال من هنوز مال دو مرحله قبلشم کامل نکردم.

واقعن نمیدونم چم شده و در یک حالت فلج مغزی عجیبی به سر میبرم و دقیقن سه روزه هیچ کاری نکردم و سه روز تو این بازه زمانی که من در نظر گرفته بودم برای کارم خیلی زیاده.

یعنی همش به خودم میگم انقد لفت نده و بشین تموم کن کاراتو و زودتر تکلیف خودتو مشخص کن ولی واقعن مغزم یاری نمیکنه. باز دچار مقاومت نرم افزاری هم شدم و اصصصصصلن دلم نمیخاد فتوشاپ و ایکس دی رو باز کنم. باز فتوشاپو صد سال به صد سال هم برم سراغش بلدم همه چیشو و توش گم نمیشم اما این ایکس دی رو کم تر بلدم و هی میخام چارتا پروژه خوب توش اجرا کنم ولی نمیتونم. بازش میکنم و میشینم همینجوری نگاش میکنم.

از اون ور چنتا توصیه نامه و فلان باید ینوشتم همه رو تا نصفه نوشتم و حال این که پاکنویس کنمشون ندارم و این که اصن بخام بفرستمشون برا جاهای قبلی که کار میکردم تا برام مهر و امضا کننش.

کلن خیلی خسته و داغونه حالم واقعن. خودم میدونم دارم باز دچار افسردگی میشم و دقیقن برا همینه باز شبا هی کابوس میبینم. مخصوصن دیشب که تا صب دوتا کابوس بد دیدم و واقعن انقد حالم بد شد که با تپش قلب و گردن خیس از عرق بیدار شدم. بعدم با سردرد بیدار شدم و واقعن چندسال بود ابن مدلی سردرد ادامه دار و اینا نگرفته بودم ولی الان دقیقن همه این سه روز سرم درد میکرد و با مسکن فقط شیش هفت ساعت خوب بود و باز شروع میشد. حتا تهوع ام داشتم و نمیتونستم اصن بوی غذاها رو تحمل کنم. ولی بر عکس این دوسال نترسیدم کرونا باشه و مطمئن بودم خوب مبشه یکی دو روز دیگه.

دوستم بعد از یه سال از جنوب اومد و میخاستیم ببینیم همو ولی باز یه سری کارایی براشون پیش اومد و مجبور شدن برگردن زود و فقط در حد ۱۰ دقه دیدیم همو اونم جلو در خونه ما و حتا نشد یه چایی بخوریم با هم :(

برام دوتا کتاب هم آورده که من یکیشو فیلمشو دیدم و یکیشم گفت خودش خونده و قشنگ بوده. مامانم دوتاشو برده بخونه من هنوز شروع نکردم هیچ کدومو و هیچ شوقی هم ندارم. کلن حوصله هیچ کاری رو ندارم باز و فک میکنم دچار یک اضطراب فراگیر و پنهانی شدم باز.

واقعن فقط همون نیم ساعت چهل دقه ای که ورزش میکنم حالم خوبه و غیر از اون کلن همش تو مغزم فکرای مختلف در حال پردازشه و در عین حال اگه ازم بپرسن داری به چی فک میکنی نمیتونم هیچ جوابی بدم.

این قضیه خراب شدن لوله فاضلاب خونمونم این وسط یه بدبختی دیگه شد. چون کلی دردسر داره کندن کف خونه که دولایه سرامیک و چسب و ایناس و مخصوصن جدا کردن اون روی کورین سینک از دیوار که با چسب چسبوندن و این کارا هم تو خونه ما انقد همیشه از این به اون پاس داده میشه که من برای کاهش بحث و جدل همیشه خودم به عهده میگیرم هماهنگ کردن بنا و نقاش و سقا و لوله کشو. از دیروز تا حالا ده جا زنگ زدم و خیلیاشون انقد کند ذهنن اصن منظور آدمو متوجه نمیشن و الکی یه چیز چرتی میکن و یا قیمتای فضایی میدن برای جدا کردن و نصب دوباره. حالا احتمالن باز سرامیک هم باید بخریم برای کف و باز اینم خودم باید برم.

از اون ور رفتار همسایه پایینی مون و چیزایی که درباره اش شنیدیم و دروغای خودشونم رفته تو مخمون. اینا اصن معلوم نیست اسمشون چیه و من اون روز چند بار ازش پرسید خب فامیلی شما چیه؟ من حتا نمیدونم با کی دارم حرف میزنم! نگفت و گفت من همسایه پایینی تونم! بعد یه بار دیگه من تو پارکینگ دیدمشون که خیلی رفتار مشکوکی داشتن و با یه دسته کلید داشتن هی در انبار های مختلفو چک میکردن و آخرش من گفتم شما کی هستین و چیکار دارین میکنین؟ گفت ما ساکن واحد فلان هستیم و داریم دنبال انباریمون میگردیم! منم گفتم انباری شما این وره! اونجایی که رفتین مال اون بخش بلوکه به خونه شما ربطی نداره! گفت نه ما تو این واحد کوچیکا هم یکی خریدیم! دنبال انباری اونم. دیگه منم چیزی نگفتم و اومدم. اون شب که اومد خونمون گفت نه ما اینجا مستاجریم و نخریدیم. خودمون جای دیگه خونه داریم دارن بازسازی میکنن برامون ما اومدیم چند ماه اینجا باشیم.

حالا همون شبی که ما لوله کش آوردیم و میخاست بره پایین سقف اینا رو ببینه گفت نه نمیشه کسی بیاد. احتیاجی نیست کسی بیاد و الان که آب نمیریزه دیگه هروقت باز آب ریخت من زنگ میزنم بهتون میگم! بعد ساعت یه رب به یک شب بعد از دوساعت که ما ظرفا رو شسته بودیم و اینا زنگ زد که آره داره آب میریزه از سقف ما و ما از صدای آب بیدار شدیم! در حالی که همون موقع داشت از خونشون صدای یه آهنگ بلند خارجی میومد. صدای تلوزیون طور. منم گفتم خب چیکار کنم من الان؟ گفت الان بیاین ببینین! انگار من میخاستم برم تفریح و پارک آبی ببینم که برام مهم باشه آب ریختنو ببینم! منم گفتم ما نمیایم دیگه چیزیو ببینیم. خودتون زنگ بزنین به لوله کش بیاد ببینه. گفت نه شما باید بزنین. گفتم خب ما زدیم شما نذاشتی بیاد. خودت بزن الان. بعد یه سری چرت گفت و آخرشم گفت ما هر وقت آب ریخته زود به شما گفتیم! شما باید زنگ بزنی. گفتم مام تا شما گفتی آب میریزه دیگه سینکو بستیم و آب استفاده نکردیم. درست نشده بود که! ولی شما نذاشتی بیان ببینن دیگه تقصیر من نیست که. ما مسخره شما نیستیم که هی زنگ بزنیم مردمو بکشونیم تا اینجا بعد شما در خونتو باز نکنی و بگی باشه بعدن. خودت هروقت میتونستی کسی رو را بدی زنگ بزن بیاد ببینه. الانم دیگه بیشتر از این با من بحث نکن لطفن. شبت بخیر.

بعد از ۵ دقه دوبار زنگ زد و دوباره همه اینا رو به مامانم گفت! واقعن نمیفهممشون. دوبار دیگه هم زنگ زد و ما دیگه ور نداشتیم.

بعد همسایه مونو دیدیم گفته بود آره اینا کلن مشکوکن نمیدونم چرا اینجورین مام یه بار براشون نذری بردیم در خونه رو باز نکردن! هی میومدن از چشمی نگاه میکردن ولی درو باز نمیکردن و از توی خونه هم صدای حرف زدنشون میومد! اونم گفت از خونشون همیشه بوی سیگار و اینا میاد و خیلی کلن عجیبن. داداشمم گفت آره اون دفه ام من براشون کاغذ نمیدونم چیو بردم هرچی زنگ زدم درو باز نکردن و من کاغذو گذاشتم پشت در و تا رفتم بالا اومد درو باز کرد برداشت کاغذشو.

حالا امروز دوباره لوله کشه اومد و گفت ولش کنین اصن دیگه ما نمیریم پایینو ببینیم کلن لوله های کف و دیوار فاضلاب شما رو عوض میکنیم و تموم میشه دیگه. خلاصه قرار شد یه لوله کش دیگه که کارای بنایی و سرامیک و اینام انجام میده بفرسته بیاد امروز ببینه و قیمت بده، دیگه منم امروز باز به چند نفر دیگه زنگ زدم و در نهایت شماره یه آقاهه که همون ۵ سال پیش بهش زنگ زدم و خیلی خیلی آدم خوبی بود رو پیدا کردم. خیلی مرد خوب و درست و با شخصیتیه واقعن. حرف منو کامل گوش کرد و دقیقن هم متوجه شد چی میگم و شماره یه نصاب رو داد بهم و گفت با این تماس بگیر و بهش بگو از طرف من تماس میگیری میاد براتون انجام میده. دیگه به اون زنگ زدم و یه پسر جوونی هم بود و دقیقن اون جور که توقع داری، گفت شما عکس بفرست من ببینم کابینتتون چجوریه و چجوری چسب خورده و نصب شده بعد میگم هزینه اش چجوریه. براش عکس گرفتم و فرستادم و گفت بذار من با کورین کار کارگاهمون مشورت کنم بهت خبر میدم و اینا.

حالا امیدوارم اینم درست شه. دیگه یکمی هم فک کردم و یادم اومد از سرامیکای کف آشپزخونه هم اون موقع اضافه اومد یه مقداری و بردیم گذاشتیم تو انباریمون. حالا باید بریم اونا رو هم چک کنیم و ببینیم چی به چیه.

امیدوارم همین پنج شنبه جمعه این کاره انجام بشه و تموم شه.

امروز پشت پنجره پذیرایی که بودم دیدم اون روباه/شغالی که یه مدت بود اینجا بود و بعد خیلی خیلی مریض شده بود و همه موهاش ریخته بود باز اومده و موهاشم در اومده بود و دمش فقط هنوز خیلی خوب نبود شکلش. خیلی خوشال شدم دیدمش.

امروز باز باید برای وقت ماموگرافی مامانم هم هی زنگ بزنم تا بلخره یکی بهم جواب بده و ببینم چی به چیه. برای کار خودمم باز باید به همون کلینیک تو مخ و منشی خلش زنگ بزنم. وقتم که ۲ آبان بودو خودش کنسل کرده و دیگه هنوز وقت نداده و اون روز بهش زنگ زدم میگم خب نمیخای وقت بدی به من؟ میگه اصن اسم شما نیست اینجا! اسمت چیه! حالا من میخام حتمن تو همین هفته ای که میاد بهم وقت بده. اما هرچی زنگ میزنم باز طبق معمول هیچکدوم گوشی رو ورنمیدارن.

متنفرم یعنی که واسه این چیزا نصف وقتت تو روز میره و آخرش میبینی عصر شده و کل روز داشتی تلفن به دست به این ور اون ور زنگ میزدی و آخرشم هیچی به هیچی.

حالا داداشمم این وسط میگه شما الکی با همسایه پایینی دعوا کردین! در حالی که به اون ربطی نداشته و فلان. گفتم ما دعوا نکردیم والا اون خودش اومد دم خونه داشت ما رو میخورد و ۲۰ بار گفت اینجوری شده اونجوری شده یه کاری کنین! بعدشم مگه ما گفتیم حالا اول بریم ببینیم چی شده؟ خود لوله کشه گفت باید برم طبقه پایینو هم ببینم. ما که نگفتیم دروغ میگه آب نمیریزه و باید بریم خودمون ببینیم اول! چه حرفیه میزنی خب؟ بعدم یارو نفهمه کلن زنگ زده ساعت یک شب میگه خب الان لوله کش بیارین ببینه! انگار لوله کش تو جیب ماست یا آن کاله ما هر ساعتی از شبانه روز بهش زنگ بزنیم بگیم خب حالا بیا ببین!

بعد فرداش من بهش گفتم چی شد زنگ زدین بیاد ببینه؟ میگه نه شما باید بزنین!!!! بعد من بهش گفتم من که دیشب به شما گفتم ما زنگ نمیزیم دیگه چون همون بار که زنگ زدیم شما اجازه ندادی بیان، برگشت گفت نه اون خاهرم بود!!! خاهرم اشتبا کرد نذاشت بیاین ببینین و حالا الان دوباره زنگ بزن بیاد. منم گفتم اگه خاهرتون صاحبخونه اس و تصمیم میگیره، خودش گفته نیاین پس الانم خودش زنگ بزنه!

والا.

واقعن نمیفهمم چرا مردم یه چیز ساده رو انقد پیچیده میکنن. همون لوله کشه ام اصن اگه میدونست لازم نیست، از اون اول به ما میگفت اصن ربطی به طبقه پایین نداره ما انقد با این اسکلا وارد بحث نمیشدیم که بخاد دعوا بشه یا نشه.

ولی خودش هر بار گفت حالا برم اونجا رو هم ببینم. این یکی هم که امروز میخاست بیاد گفت بیام هم مال شما رو ببینم هم طبقه پایینو! دیگه من از خودم حرف در نمیارم بخام برم با مردم دعوا کنم که. بعد اصن دعوایی نبود اولش. ولی یکی وقتی نفهم بازی و پررو بازی درمیاره حقشه که توام مث خودش رفتار کنی. ما سه روز لگن گذاشتیم تو سینک یه قطره آب از لوله نرفت پایین تا لوله کش بیاد چک کنه! اون که نشسته بود سر جاش و کاری نمیکرد. ما گفتیم بذار یه دقه طرف بیاد پایین ما آبو باز کنیم ببینه مال لوله اصلی فاضلابه داره میریزه یا مال همون کف شور و مشکل سابقه! خیلی سخته واقعن فهمیدنش؟ انقد مقاومت و بحث و جدل نداره! ده بار تو زنگ بزنی به ما، بیای دم خونمون، بیس بار من زنگ بزنم لوله کش، پنجا بار زنگ بزنم به تو آخرشم هیچی به هیچی! کلن مردم دراما دوس دارن تو زندگیشون انگار.

حالا وسط این چیزا که داشتم مینوشتم یکی رو اون لوله کشه فرستاد و آقاهه گفت میتونه برامون کلن از رو لوله بکشه و خرابی خیلی کمی داره و دردسر کندن کابینت و اینام نداره لوله رو از زیر همون سینک رد میکنه و میاره بالا کلن میره پشت لباسشویی و اینا اصن دید هم نداره.دسش درد نکنه. راحت شدیم واقعن. حالا میخاست کف و دیوار رو بکنه دیوار پذیرایی هم خراب میشد و اونم باید باز کاغذ دیواری شو درست میکردیم.

دیگه تا اومد هم گفت من براتون الان درست میکنم و نمیخاد بمونه فردا. سریع رفت وسایلشو آورد و الانم دارن میکنن و یه صدای گوش خراشی میاد ولی خدا رو شکر که همین امروز تموم میشه و دیگه نمیمونه برا چند روز دیگه و باز هی برو و بیا و فلان.

حالا منم برم ببینم میتونم امروز یکمی از اون کارای تکالیفمو انجام بدم یا نه.

همینا دیگه.

۱۹ آبان ۰۰ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیروز که حالم خوب نبود همین جوری تو نت میچرخیدم که چشمم به یه عکسی خورد. از یه دختر سیاه پوست زیبا. کلن سیا پوستا به نظر من خدای جذابیت و زیبایین. ینی واقعن درصد زیادیشون به چشم من جذابن. چون عکسشو تو پیج یه گریمور داشتم میدیدم  و صورتش بود، اولش فک کردم شاید یه مدل گریمی چیزیه، ولی بعد دیدم نه! همه جا همین شکلیه! رفتم تو پیج خودش(+) و بعد سرچش(+) کردم و دیدم یه اجرا تو تد داره (+).یه سوپر مدل آمریکایی که بیماری پیسی داره.

از دیروز دارم فک میکنم من اگه مث این بودم، تو همین شهر و همین کشور، وضیتم چی بود؟! البته این چیزی نیس که من بابتش این پستو نوشتم، چیزی که باعث شد بیام اینجا بنویسمش، اینه که یه جایی تو حرفاش گفت وختی کوچیک بودم، توی مدرسه دوست پیدا کردن سخت بود. وختی کلاس دوم یا سوم بودم و درکی از شرایطم نداشتم.

من نزدیک چاهار ساله که تو مدرسه کار میکنم. بیش تر از 170 تا شاگرد دائمی و 200 تا شاگرد موقتی داشتم. از اول دبستان تا اول دبیرستان. پسر و دختر. چیزی که من میتونم تائییدش کنم اینه : توی مدرسه دوست پیدا کردن سخته، وختی شبیه بقیه نباشی.

مث بقیه نبودن تعریف مشخصی نداره، از میانگین جمع یه پله ام فاصله داشته باشی، احتمال طرد شدنت خیلی زیاده! خیلی. کم حرف باشی، یه کم بی دقت  و با ضریب هوش پایین تر یا بیش فعال. اینا بهترین فاکتورا برای تنها موندنه. بدتریناش چیه؟ یه ناهنجاری تو بدنت. یه خال بزرگ. ماه گرفتگی. لب شکری. انحراف ستون فقرات و بریس پوشیدن. مشکلات چشمی. مشکلات خفیف حرکتی. مشکل خفیف شنوایی. نقص عضو در حد بند انگشت حتا! اینا فاکتوراییه که از غربال "دوست" پیدا کردن ردت نمیکنه، حداقلش اینکه به راحتی رد نمیشی!

حالا نه اینکه من خودم آدم وارسته ای باشما. خودم از همه بدترم. کلاس اول که بودم، دختری که میز جلویی من بود شپش داشت. کچلش کردن. من ازش میترسیدم! کلاس چهارم که بودم بغل دستیم یه انگشت نداشت من ازش میترسیدم! تو دانشگا یه بار یه دختر شیش انگشتی تو سلف جلوم نشسته بود من نتونستم غذا بخورم. اصن دیگه بعدش هیچ وخت سلف نرفتم. یه بار تو لابراتوآر یه دختره اومد عکس نشون استاد بده، من فک کردم دستش مصنوعیه، بعد که تکون خورد انگشتاش غالب تهی کردم. سوخته بود ظاهر خیلی عجیبی داشت.

اون موق من یکی بودم مث بقیه. مث همه ی آدما از کنار اینا رد میشدم. شاید نهایت انسانیتم این بود که تو قیافم چندش نباشه. ولی هیچ وخت انتخاب نمیکردم با این آدما دوست باشم. اصن خودمو تو شرایط کاندید شدنم قرار نمیدادم.

حالا ولی فرق میکنه. روزی که من قبول کردم معلم باشم، بیشتر از همه داداشم بهم خندید. خب حقم داشت. من آدمیم که در بهترین حالت روحی و روانی و جسمی باشم یه چیزی رو دوبار ازم بپرسی قاطی میکنم. ینی وختی میپرسی باید گوش کنی. دیگه دوباره نباید بپرسی. چون یه بار گفتم!

حالا هر چیزی رو صدبار میگم و باز دفعه ی صد و یکمی وجود داره. ولی پوینت این نیست، پوینت اینه که وختی معلمی دیگه انتخاب با تو نیس. که شاگردت چه جوری باشه. اونه که تورو انتخاب کرده. راهی برای پیچوندن نیس. برای رد شدن. برای ندیدن. من هم شاگرد بیش فعال داشتم، هم کم شنوا، هم زیر هوش متوسط، هم کم حرف و.... ولی از بین همه ی اینا، یه دختر 13 ساله بیش تر از بقیه یادم مونده. دختری که مشکل جدی بینایی داشت و مصر بود رو کلاس عکاسی. مشکلش اونقدی شدید بود که برای نوشتن صورتشو تا دوسانتی متری کاغذش میاورد. ینی ظاهر چشمشم اصلن عادی نبود. ولی فوق العاده باهوش بود. چالش من از وختی شرو شد که هیچکس دختره رو تو گروهش را نداد. بعد هر جلسه ای که دوربین داشتیم سر کلاس، بعد جلسه های باز بینی، خب واقیتش اینکه عکساش هیچ خوب نبودن. ولی من میخاستم که خوب بشه. میخاستم که بتونه. ینی یه جور خاصی برام مهم بود انقد کارش خوب باشه که هیچکس نتونه حرف توش بیاره. کار آسونی ام اصن نبود. دوربینش یه دوربین متوسط بود و توانایی عملی خودش زیر متوسط. اما انگیزه داشت.

و راستش اینکه من بهش غبطه میخوردم. من به این همه اعتماد به نفسش. به دستی که همیشه اولین نفر برای جواب دادن به سوالا بالا میرفت، به صدتا صدتا عکس آوردنش، به دقیقن و مو به مو اجرا کردن چیزایی که میگفتم به این همه تلاش و پشتکارش غبطه میخوردم. چون مطمئنم، با همه چیزایی که تا امروز دیدم و شنیدم و یاد گرفتم، مطمئنم که من اگه جای اون بودم، هیچ شباهتی بهش نداشتم. من خیلی خیلی خیلی ضعیف تر از اون بودم و هستم. چون به شدت نسبت به ضعف های وجودی و حتا ظاهری آسیب پذیرم.

برای من هیچ وخت کار سختی نبوده، جدا کردن بی علاقگیم به عکاسی از ایجاد علاقه برای عکاسی تو شاگردام، چون بحث قدرت نیس. توانایی نیس. علاقه اس. ولی اینبار بحث ضعف و قدرت بود. بحث توانایی. من واقعن نمیدونستم میشه یا نه. ولی میخاستم که بشه. دلم میخاست از مدرسه از کلاس از عکاسی خاطره ی خوبی داشته باشه.

نمیدونم یه جوری احساس میکردم اگه اینجا نتونه موفق باشه من میشم اون کسی که بیشتر از همه ی دنیا این نقطه ضعفو به روش آورده! تم خودخاهانه ای وجود داره تو حرفم، چون تهش میرسه به اینکه اگه موفق باشه من میشم اونی که از یه نقطه ضعف براش یه قدرت ساخته. نمیتونم منکرش بشم. چون واقعن همینو میخاستم. چون میخاستم به خودم ثابت کنم من اون آدمی نیستم که تو نتونستن بقیه نقش داره.

دیدن عکسای نهاییش توی نمایشگا، عکسایی که تحسین معلما و مشاورا و بچه های دیگه رو به همراه داشت. تحسین بچه های دیگه. اونایی که دوتا چشم سالم داشتن.

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر