در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

آواز بلندی تو و کس نشنودَت باز
بیرونی از این پرده تنگ شنوایی

من  هنر خوندم (گرافیک) ولی مث خیلیای دیگه ای که هنر خوندن نیستم.همیشه با غرغر تخته شاسی رو حمل و نقل کردم و همیشه از زیر طراحی با زغال در رفتم. هیچ وخت گالری نرفتم. اهل موزه رفتنم نیستم. حتا خانه ی هنرمندان هم نرفتم تا حالا! یه دونه تئاتر هم ندیدم تو عمرم و هیچ وخت هم دلم نخاسته کنسرت برم. بعد از ده – یازده سال به خاطر جدایی نادر از سیمین رفتم سینما.


توی ظاهرم هم هیچ وخت هنری نبودم. از اون مانتوهای بلند و رنگی رنگی و شلوارای تنگ زرد و سرخابی و بنفش نپوشیدم.

کیفای تا دم زانوی شل و ول که روش پر از پیکسل و بیزبیلنگ های آنچنانی! باشه نداشتم.

مچ دستمو تا آرنج با انواع و اقسام بندا و دسبندا و مهره ها و خر مهره ها و مفتول ها گچ نگرفتم!

انگشتر و گوشواره ی جغد و انار و گل های بافتنی و فنرهای در هم پیچیده شده دستم نکردم.

حتا هیچ وخت ابروهامو پهنه پهن و موهامو کوتاهه کوتاه و لبهامو قرمز نکردم و با پوست رنگ پریده ی مهتاب گون و دست و پاهای لاغر و ناخن های کوتاهه کوتاه آیپد دست نگرفتم، صفحه ی فیس بوکِ فروش کتونی های "بادی" ام  که نقاشی های رویش را تو بگو من میکشم برایت! ریفرش کنم.

دغدغه ام هم هیچ وخت این نبوده که یکی بشم مثل احصایی یا ممیز یا ساعد مشکی!


اصلن از این پزها و رفتارها و کارها بلد نبودم/نیستم و دوست هم نداشتم/ندارم یاد بگیرم. برام مهم هم نبود/نیست که بیشترین رنگ توی کمدم خاکستریه و فقط با کتونی بلدم راه برم و کوله ی آدیداس دارم و ساعته صفحه بزرگ.


 عاشق حیوونام. الان عکاسی درس میدم و زبان میخونم .همین