10-It was the most selfish I've ever been
دیروز که حالم خوب نبود همین جوری تو نت میچرخیدم که چشمم به یه عکسی خورد. از یه دختر سیاه پوست زیبا. کلن سیا پوستا به نظر من خدای جذابیت و زیبایین. ینی واقعن درصد زیادیشون به چشم من جذابن. چون عکسشو تو پیج یه گریمور داشتم میدیدم و صورتش بود، اولش فک کردم شاید یه مدل گریمی چیزیه، ولی بعد دیدم نه! همه جا همین شکلیه! رفتم تو پیج خودش(+) و بعد سرچش(+) کردم و دیدم یه اجرا تو تد داره (+).یه سوپر مدل آمریکایی که بیماری پیسی داره.
از دیروز دارم فک میکنم من اگه مث این بودم، تو همین شهر و همین کشور، وضیتم چی بود؟! البته این چیزی نیس که من بابتش این پستو نوشتم، چیزی که باعث شد بیام اینجا بنویسمش، اینه که یه جایی تو حرفاش گفت وختی کوچیک بودم، توی مدرسه دوست پیدا کردن سخت بود. وختی کلاس دوم یا سوم بودم و درکی از شرایطم نداشتم.
من نزدیک چاهار ساله که تو مدرسه کار میکنم. بیش تر از 170 تا شاگرد دائمی و 200 تا شاگرد موقتی داشتم. از اول دبستان تا اول دبیرستان. پسر و دختر. چیزی که من میتونم تائییدش کنم اینه : توی مدرسه دوست پیدا کردن سخته، وختی شبیه بقیه نباشی.
مث بقیه نبودن تعریف مشخصی نداره، از میانگین جمع یه پله ام فاصله داشته باشی، احتمال طرد شدنت خیلی زیاده! خیلی. کم حرف باشی، یه کم بی دقت و با ضریب هوش پایین تر یا بیش فعال. اینا بهترین فاکتورا برای تنها موندنه. بدتریناش چیه؟ یه ناهنجاری تو بدنت. یه خال بزرگ. ماه گرفتگی. لب شکری. انحراف ستون فقرات و بریس پوشیدن. مشکلات چشمی. مشکلات خفیف حرکتی. مشکل خفیف شنوایی. نقص عضو در حد بند انگشت حتا! اینا فاکتوراییه که از غربال "دوست" پیدا کردن ردت نمیکنه، حداقلش اینکه به راحتی رد نمیشی!
حالا نه اینکه من خودم آدم وارسته ای باشما. خودم از همه بدترم. کلاس اول که بودم، دختری که میز جلویی من بود شپش داشت. کچلش کردن. من ازش میترسیدم! کلاس چهارم که بودم بغل دستیم یه انگشت نداشت من ازش میترسیدم! تو دانشگا یه بار یه دختر شیش انگشتی تو سلف جلوم نشسته بود من نتونستم غذا بخورم. اصن دیگه بعدش هیچ وخت سلف نرفتم. یه بار تو لابراتوآر یه دختره اومد عکس نشون استاد بده، من فک کردم دستش مصنوعیه، بعد که تکون خورد انگشتاش غالب تهی کردم. سوخته بود ظاهر خیلی عجیبی داشت.
اون موق من یکی بودم مث بقیه. مث همه ی آدما از کنار اینا رد میشدم. شاید نهایت انسانیتم این بود که تو قیافم چندش نباشه. ولی هیچ وخت انتخاب نمیکردم با این آدما دوست باشم. اصن خودمو تو شرایط کاندید شدنم قرار نمیدادم.
حالا ولی فرق میکنه. روزی که من قبول کردم معلم باشم، بیشتر از همه داداشم بهم خندید. خب حقم داشت. من آدمیم که در بهترین حالت روحی و روانی و جسمی باشم یه چیزی رو دوبار ازم بپرسی قاطی میکنم. ینی وختی میپرسی باید گوش کنی. دیگه دوباره نباید بپرسی. چون یه بار گفتم!
حالا هر چیزی رو صدبار میگم و باز دفعه ی صد و یکمی وجود داره. ولی پوینت این نیست، پوینت اینه که وختی معلمی دیگه انتخاب با تو نیس. که شاگردت چه جوری باشه. اونه که تورو انتخاب کرده. راهی برای پیچوندن نیس. برای رد شدن. برای ندیدن. من هم شاگرد بیش فعال داشتم، هم کم شنوا، هم زیر هوش متوسط، هم کم حرف و.... ولی از بین همه ی اینا، یه دختر 13 ساله بیش تر از بقیه یادم مونده. دختری که مشکل جدی بینایی داشت و مصر بود رو کلاس عکاسی. مشکلش اونقدی شدید بود که برای نوشتن صورتشو تا دوسانتی متری کاغذش میاورد. ینی ظاهر چشمشم اصلن عادی نبود. ولی فوق العاده باهوش بود. چالش من از وختی شرو شد که هیچکس دختره رو تو گروهش را نداد. بعد هر جلسه ای که دوربین داشتیم سر کلاس، بعد جلسه های باز بینی، خب واقیتش اینکه عکساش هیچ خوب نبودن. ولی من میخاستم که خوب بشه. میخاستم که بتونه. ینی یه جور خاصی برام مهم بود انقد کارش خوب باشه که هیچکس نتونه حرف توش بیاره. کار آسونی ام اصن نبود. دوربینش یه دوربین متوسط بود و توانایی عملی خودش زیر متوسط. اما انگیزه داشت.
و راستش اینکه من بهش غبطه میخوردم. من به این همه اعتماد به نفسش. به دستی که همیشه اولین نفر برای جواب دادن به سوالا بالا میرفت، به صدتا صدتا عکس آوردنش، به دقیقن و مو به مو اجرا کردن چیزایی که میگفتم به این همه تلاش و پشتکارش غبطه میخوردم. چون مطمئنم، با همه چیزایی که تا امروز دیدم و شنیدم و یاد گرفتم، مطمئنم که من اگه جای اون بودم، هیچ شباهتی بهش نداشتم. من خیلی خیلی خیلی ضعیف تر از اون بودم و هستم. چون به شدت نسبت به ضعف های وجودی و حتا ظاهری آسیب پذیرم.
برای من هیچ وخت کار سختی نبوده، جدا کردن بی علاقگیم به عکاسی از ایجاد علاقه برای عکاسی تو شاگردام، چون بحث قدرت نیس. توانایی نیس. علاقه اس. ولی اینبار بحث ضعف و قدرت بود. بحث توانایی. من واقعن نمیدونستم میشه یا نه. ولی میخاستم که بشه. دلم میخاست از مدرسه از کلاس از عکاسی خاطره ی خوبی داشته باشه.
نمیدونم یه جوری احساس میکردم اگه اینجا نتونه موفق باشه من میشم اون کسی که بیشتر از همه ی دنیا این نقطه ضعفو به روش آورده! تم خودخاهانه ای وجود داره تو حرفم، چون تهش میرسه به اینکه اگه موفق باشه من میشم اونی که از یه نقطه ضعف براش یه قدرت ساخته. نمیتونم منکرش بشم. چون واقعن همینو میخاستم. چون میخاستم به خودم ثابت کنم من اون آدمی نیستم که تو نتونستن بقیه نقش داره.
دیدن عکسای نهاییش توی نمایشگا، عکسایی که تحسین معلما و مشاورا و بچه های دیگه رو به همراه داشت. تحسین بچه های دیگه. اونایی که دوتا چشم سالم داشتن.