در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

آواز بلندی تو و کس نشنودَت باز
بیرونی از این پرده تنگ شنوایی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از نشانه های کِبَرِ سن» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ دی ۰۲ ، ۱۱:۵۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۶:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۰

یادمه قبلن، همین چن ماه پیش نوشتم که :

"میدونی؟ یه چیزی کشف کردم تازگیا، اینه که آدما، از یه جایی به بعد تو زندگیشون همه ی احساساتشون به یه سمت خاصی میل میکنه. بعضیا کلن خوشالن، بعضیا کلن دپن، بعضیا کلن خنثا!

مثلن من الان دیگه نمیتونم ناراحتی و دلتنگی و تنفر و خستگی و گشنگیمو از هم تشخیص بدم! همشون باهم تبدیل شدن به یه حالت: عصبانیت!"

حالا ولی حس میکنم فازمو پیدا کردم. من یه آدمه همیشه دلتنگه همیشه منتظرم. نوشتنش خیلی سخته. چون هزار بار هزار جا نوشتم و گفتمو بدم میاد از دلتنگی ومتنفرم از انتظار. ولی واقیتش اینه که همه ی زندگیم یا منتظر بودم یا دلتنگ. "آدم یوختی تو زندگیش با سرعت با قدرت با تمام توان، از یه چیزی فرار میکنه، همه ی تلاشش اینه که اونجوری نباشه، ولی همیشه با همون سرعتی که تو از اون چیزا فرار میکنی، اونا میان سمتت. بعد یه روزی یه جایی از زندگیت میبینی اتفاقن همیشه زندگیت اونجوری بوده که نمیخاستی باشه. اونجوری بوده که فک میکردی بدترین چیزه. "

من واقعن نمیخام همیشه ی زندگیم منتظر باشم. واسه همه چی. واسه هر کاری. نمیخام دلتنگ هیچ کس و هیچی باشم. ولی واقیتش اینه که من واسه رسیدن به هر چیزی باید یه دوره ی فرساینده ای منتظر بمونم همیشه تو زندگیم دلتنگ آدمایی بودم که دوسشون داشتم. در عین اینکه فک میکردم منتظر و دلتنگ هیچی و هیچکس نیستم.

حتا همین الان که دارم اینا رو مینویسم دلتنگم و منتظر اینکه این روزای لعنتیه آخر سال بگذرن و من تو روزای جدیدی که تو راهن کارای خوبی بکنم خوشال باشم. من حتا واسه خوشال بودن و خوشال کردن خودم همیشه منتظرم. یه لیست بلند بالایی هست که باید اول اون انجام بشه تا بعدش من برم سراغ خودم! هروخت نوبت خودم میشه دیگه اصن یادم نمیاد چی میخاستم و چی خوشالم میکنه.

خسته ام از این همه دلتنگی و انتظار. نمیخام بگم فقط منم تو این دنیا که مجبور شدم صبر کنم یا واسه همیشه دلتنگ یه کسی بمونم، ولی اینکه نمیتونم خودمو از این لوپ فرساینده نجات بدم خیلی بده. اینکه میگم نجات بدم منظورم اینه که خب حتمن خودم میخام که اینجوریه. ولی من نمیدونم چه جوری باید باشه که اینجوری نباشه.

حالا اینکه با همه ی این منتظر بودنا و دلتنگیا چه جوری این همه سال خودمو کشوندم، نمیدونم. ولی راستش الان دیگه برام بی معنی شده. من این همه سال منتظر بودم و منتظر بودنم هیچ وخت تموم نشده اصن نمیدونم دقیقن منتظر چی بودم! شاید همون "یه روز خوب" که فک میکردم میاد. همه ی این سالا همیشه یکی بوده که من دلم واسش تنگ میشده. یکی که یا خیلی دور بوده یا مرده بوده یا یه جور دلتنگی احمقانه ی یه طرفه بوده. من اصن نمیدونم مثلن دلتنگی میتونه دو طرفه ام باشه یا نه. منظورم دلتنگی معمولی و یه ماهه ندیدمت دلم واست تنگ شده و اینا نیس. منظورم دلتنگی فصلیه. دلتنگیی که بشه یه سال. بشه خیلی. بشه هر روز.

حالا میدونم من میتونم یه آدم خوشال دلتنگ باشم. یا یه آدم موفق منتظر! یه آدم باحاله منتظر. یه آدم بدغذای دلتنگ. یه جوری انگار این دلتنگی و انتظار به من وصله. شاید وختشه قبولش کنم، وختی هروخت از روز به خودم نگا میکنم میبینم یا منتظرم یا تهه دلم یه حس دلتنگیه. شاید اگه ازش فرار نکنم، یه راهی پیدا کنم بشه ازش بیام بیرون.

+امروز آخرین روز کاری بود. هپی!^_^

۲۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز که حالم خوب نبود همین جوری تو نت میچرخیدم که چشمم به یه عکسی خورد. از یه دختر سیاه پوست زیبا. کلن سیا پوستا به نظر من خدای جذابیت و زیبایین. ینی واقعن درصد زیادیشون به چشم من جذابن. چون عکسشو تو پیج یه گریمور داشتم میدیدم  و صورتش بود، اولش فک کردم شاید یه مدل گریمی چیزیه، ولی بعد دیدم نه! همه جا همین شکلیه! رفتم تو پیج خودش(+) و بعد سرچش(+) کردم و دیدم یه اجرا تو تد داره (+).یه سوپر مدل آمریکایی که بیماری پیسی داره.

از دیروز دارم فک میکنم من اگه مث این بودم، تو همین شهر و همین کشور، وضیتم چی بود؟! البته این چیزی نیس که من بابتش این پستو نوشتم، چیزی که باعث شد بیام اینجا بنویسمش، اینه که یه جایی تو حرفاش گفت وختی کوچیک بودم، توی مدرسه دوست پیدا کردن سخت بود. وختی کلاس دوم یا سوم بودم و درکی از شرایطم نداشتم.

من نزدیک چاهار ساله که تو مدرسه کار میکنم. بیش تر از 170 تا شاگرد دائمی و 200 تا شاگرد موقتی داشتم. از اول دبستان تا اول دبیرستان. پسر و دختر. چیزی که من میتونم تائییدش کنم اینه : توی مدرسه دوست پیدا کردن سخته، وختی شبیه بقیه نباشی.

مث بقیه نبودن تعریف مشخصی نداره، از میانگین جمع یه پله ام فاصله داشته باشی، احتمال طرد شدنت خیلی زیاده! خیلی. کم حرف باشی، یه کم بی دقت  و با ضریب هوش پایین تر یا بیش فعال. اینا بهترین فاکتورا برای تنها موندنه. بدتریناش چیه؟ یه ناهنجاری تو بدنت. یه خال بزرگ. ماه گرفتگی. لب شکری. انحراف ستون فقرات و بریس پوشیدن. مشکلات چشمی. مشکلات خفیف حرکتی. مشکل خفیف شنوایی. نقص عضو در حد بند انگشت حتا! اینا فاکتوراییه که از غربال "دوست" پیدا کردن ردت نمیکنه، حداقلش اینکه به راحتی رد نمیشی!

حالا نه اینکه من خودم آدم وارسته ای باشما. خودم از همه بدترم. کلاس اول که بودم، دختری که میز جلویی من بود شپش داشت. کچلش کردن. من ازش میترسیدم! کلاس چهارم که بودم بغل دستیم یه انگشت نداشت من ازش میترسیدم! تو دانشگا یه بار یه دختر شیش انگشتی تو سلف جلوم نشسته بود من نتونستم غذا بخورم. اصن دیگه بعدش هیچ وخت سلف نرفتم. یه بار تو لابراتوآر یه دختره اومد عکس نشون استاد بده، من فک کردم دستش مصنوعیه، بعد که تکون خورد انگشتاش غالب تهی کردم. سوخته بود ظاهر خیلی عجیبی داشت.

اون موق من یکی بودم مث بقیه. مث همه ی آدما از کنار اینا رد میشدم. شاید نهایت انسانیتم این بود که تو قیافم چندش نباشه. ولی هیچ وخت انتخاب نمیکردم با این آدما دوست باشم. اصن خودمو تو شرایط کاندید شدنم قرار نمیدادم.

حالا ولی فرق میکنه. روزی که من قبول کردم معلم باشم، بیشتر از همه داداشم بهم خندید. خب حقم داشت. من آدمیم که در بهترین حالت روحی و روانی و جسمی باشم یه چیزی رو دوبار ازم بپرسی قاطی میکنم. ینی وختی میپرسی باید گوش کنی. دیگه دوباره نباید بپرسی. چون یه بار گفتم!

حالا هر چیزی رو صدبار میگم و باز دفعه ی صد و یکمی وجود داره. ولی پوینت این نیست، پوینت اینه که وختی معلمی دیگه انتخاب با تو نیس. که شاگردت چه جوری باشه. اونه که تورو انتخاب کرده. راهی برای پیچوندن نیس. برای رد شدن. برای ندیدن. من هم شاگرد بیش فعال داشتم، هم کم شنوا، هم زیر هوش متوسط، هم کم حرف و.... ولی از بین همه ی اینا، یه دختر 13 ساله بیش تر از بقیه یادم مونده. دختری که مشکل جدی بینایی داشت و مصر بود رو کلاس عکاسی. مشکلش اونقدی شدید بود که برای نوشتن صورتشو تا دوسانتی متری کاغذش میاورد. ینی ظاهر چشمشم اصلن عادی نبود. ولی فوق العاده باهوش بود. چالش من از وختی شرو شد که هیچکس دختره رو تو گروهش را نداد. بعد هر جلسه ای که دوربین داشتیم سر کلاس، بعد جلسه های باز بینی، خب واقیتش اینکه عکساش هیچ خوب نبودن. ولی من میخاستم که خوب بشه. میخاستم که بتونه. ینی یه جور خاصی برام مهم بود انقد کارش خوب باشه که هیچکس نتونه حرف توش بیاره. کار آسونی ام اصن نبود. دوربینش یه دوربین متوسط بود و توانایی عملی خودش زیر متوسط. اما انگیزه داشت.

و راستش اینکه من بهش غبطه میخوردم. من به این همه اعتماد به نفسش. به دستی که همیشه اولین نفر برای جواب دادن به سوالا بالا میرفت، به صدتا صدتا عکس آوردنش، به دقیقن و مو به مو اجرا کردن چیزایی که میگفتم به این همه تلاش و پشتکارش غبطه میخوردم. چون مطمئنم، با همه چیزایی که تا امروز دیدم و شنیدم و یاد گرفتم، مطمئنم که من اگه جای اون بودم، هیچ شباهتی بهش نداشتم. من خیلی خیلی خیلی ضعیف تر از اون بودم و هستم. چون به شدت نسبت به ضعف های وجودی و حتا ظاهری آسیب پذیرم.

برای من هیچ وخت کار سختی نبوده، جدا کردن بی علاقگیم به عکاسی از ایجاد علاقه برای عکاسی تو شاگردام، چون بحث قدرت نیس. توانایی نیس. علاقه اس. ولی اینبار بحث ضعف و قدرت بود. بحث توانایی. من واقعن نمیدونستم میشه یا نه. ولی میخاستم که بشه. دلم میخاست از مدرسه از کلاس از عکاسی خاطره ی خوبی داشته باشه.

نمیدونم یه جوری احساس میکردم اگه اینجا نتونه موفق باشه من میشم اون کسی که بیشتر از همه ی دنیا این نقطه ضعفو به روش آورده! تم خودخاهانه ای وجود داره تو حرفم، چون تهش میرسه به اینکه اگه موفق باشه من میشم اونی که از یه نقطه ضعف براش یه قدرت ساخته. نمیتونم منکرش بشم. چون واقعن همینو میخاستم. چون میخاستم به خودم ثابت کنم من اون آدمی نیستم که تو نتونستن بقیه نقش داره.

دیدن عکسای نهاییش توی نمایشگا، عکسایی که تحسین معلما و مشاورا و بچه های دیگه رو به همراه داشت. تحسین بچه های دیگه. اونایی که دوتا چشم سالم داشتن.

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر