در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

آواز بلندی تو و کس نشنودَت باز
بیرونی از این پرده تنگ شنوایی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ دی ۰۲ ، ۱۱:۵۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۶

امروز رفتم دوز سوم واکسن کرونامو زدم. دیشب که داشتم میخابیدم یهویی دیدم اون دوست و همسایه مون که از مراکز واکسن اطراف خبر داره و موجودی ها و ساعت کارشونو اعلام میکنه تو واتس اپ استتوس گذاشته که یه جایی که خیلی به ما نزدیکه آسترازانکا آورده و برای دوز سه هم میزنه. دیگه همون موقع به داداشم گفتم بیا فردا بریم بزنیم.

آخه همه تو خونمون زده بودن ما دوتا مونده بودیم فقط. چون از اولین دوز با هم رفتیم. دیگه صب ساعت هفت اینا همه بیدار بودیم و صبونه خوردیم و حاضر شدیم و من و مامانم و داداشم با هم رفتیم. مامانمم وقت دکتر داشت و نزدیک همون مرکز واکسنم بود دیگه یه اسنپ گرفتم و با هم رفتیم.

تو مرکز واکسنم دو قسمت داشت و آقایون و خانوما جدا بودن و قسمت خانوما یه صف درازی داشت ولی قسمت مردونه دو سه نفر بودن و داداشمم زود نوبتش شد و بعدم خدافظی کرد و رفت.

من حدود یه ساعت اینا تو صف منتظر شدم. ولی خب یه دختر نازی هم بود اونجا که خیلی شک داشت که آسترازاکا بزنه یا سینوفارم و دیگه هی با من حرف میزد و میگفت تو میخای چی بزنی؟ من میترسم آخه از عوارضش و فلان.

دیگه یکم با هم حرف زدیم و از تجربیات کرونا گرفتنمون تعریف کردیم و این قسمتش بابت همین مکالمه زود گذشت ولی خب نزدیکای نوبتم که شده بود من یهو یادم افتاد کارت ملی مو نیاوردم!! آخه من تا چند ماه پیش همون کارت ملی قدیمی رو داشتم و تازه دو ماه پیش حدودن بلخره کار هوشمندم اومد و دیگه اصن یادم رفته بود بذارمش تو کیفم. حالا تو صفم همه کارت ملی و کارت واکسنشون دسشون بود. گفتم بذار برم زنگ بزنم به اون داداشم که خونه اس بره از روش برام عکس بگیره و بفرسته. حالا هرچی بهش میگفتم کجای کمدمه نمیتونست پیدا کنه. یعنی واقعن یه جای جلو چشم بود! و من مطمئن بودم همونجاس و حتا بهش گفتم پشت یه پاکت قرمز! میگفت نه نیست!!! دیگه منم گفتم ولش کن. یکم تو گوشیم گشتم ببینم عکس دارم ازش یا نه دیدم یه عکس نصفه نیمه دارم و گفتم حالا برم ببینم اصن واجبه کارت ملی یا نه.

از خانومه که نوبت میداد پرسیدم گفت نه مهم نیس.کارت واکس قبلی رو داری؟ گفتم آره. گفت باشه. شماره ملی تو حفظ باشی ام اوکیه.

بلخره نوبتمون شد و رفتیم تو و اون دختره باز تا دقیقه آخر از همه میپرسید چی زدین؟ من چی بزنم؟ آخرم همون سینوفارم رو زد برای دوز سوم. بعد خانومه ازش پرسید چند سالته؟ گفت ۲۶ و گفت نه نمیخاد آسترا بزنی همون سینوفارم بزن حالا خودتم مشکوکی. سنتم کمه. بعد که نوبت من شد خودم گفتم آسترا میخام گفت چند سالته عزیزم؟ گفتم سی و دو! یه نگاهی کرد و گفت باشه حالا مشخصاتتو بده اول! نمیدونم حالا چون کارت ملی باهام نبود اینجوری گفت یا چی. ولی به هرحال بعدش چیزی نگفت دیگه فقط گفت مایعات زیاد بخور اگرم تب کردی استامینوفن.

بعدش دیگه میخاستم برم داروخانه استامینوفن بگیرم گفتم برم ببینم مامانم کارش تموم شده یا نه. که دیدم هنوز تو نوبته و یه ده بیست دقیقه ای تو نوبت دکتر چشم بودیم و بعدشم باید میرفت برای ویزیت دیابت و دیگه من رفتم جواب آزمایششو گرفتم و حدود یک ساعتم اونجا نشستیم تا نوبتش شد. دیگه مامانم که رفت تو اتاق دکتر من رفتم داروخانه و از شانسمم جلوم یه پسره بود که کلی مکمل میخاست و خیلی ام فروشنده این قسمت داروهای بی نسخه شون کند بود.

از اون طرف دستگاه کارت خان و هوشمندشونم کند بود. خلاصه کلی طول کشید تا من دوتا ورق استامینوفن بگیرم مامانمم اومد و داروهایی که دکترش نوشته بودو میخاست. منم نسخه رو دادم پذیرش و خیلی طول کشید تا صدامون کرد که فیش پرداختو بگیریم و بعد که من رفتم پرداخت کردم و داروها رو داد من دیدم یه عالمه قرصه! در حالی که مامان من آمپول برای تقویت مو و ناخن گرفته بود. حالا خودم داشتم بررسی میکردم یهو دیدم دوباره اسم مامانمو خوند و گفتم بله؟ گفت دوتا نسخه داشتی؟ گفتم نه! بعد داروها رو دادم بهش و گفتم اصن درست دادین اینا رو؟ نگا کرد و دید نه داروی یکی دیگه بوده ولی روی فیشش اسم مامان منو زده بودن! دیگه اونا رو صدا زد و فک کنم ترکمن یا مشهدی بودن. به آقاهه گفت شما برو پولی که این خانوم داده رو براش کارت به کارت کن بعد بیا من دارو تو میدم و به منم فیش داد و گفت برو دوباره پرداخت کن.

حالا باز جلو دستگاهش یه خانومه اومده بود و بلد نبود با دستگاهه کار کنه. دستگاهشون یه قسمت بارکد خان داره که میشه بارکد نسخه رو بگیری و برات بیاره رو صفحه پرداخت ولی همیشه خرابه و مردمم نمیدونن و هی الکی به هم میگن فیشتو بگیر جلو بارکد خان. من خودمم داشتم پرداخت میکردم یه آقایی از پشت سرم هی بلند بلند بهم میگفت حالا اینو بزن! حالا تایید کن! حالا نسخه رو بگیر زیر بارکد خان. منم میدونستم خرابه ولی چون دیدم انقد پرروعه و حواسش به کار منه منم همون کارو کردم تا خود دستگاه ارور بده و بره از اول. بعدم برگشتم بهش گفتم من میدونستم خرابه. شما اصرار کردی گفتم بذار تست کنم مطمئن شین. بعدم دوباره از اول شماره فیشو وارد کردم و پرداخت کردم. بعد انقدم پررو بود آقاهه باز میگفت خب رمز کارتتم بزن! آهان! درست شد :///

خلاصه این زنه ام کارتشو داده بود یکی دیگه براش بزنه و اونم بلد نبود و چند سری هی رفتن تو منو ها و خراب شد و آخرش اون آدمه که من یادم نیس اصن زن بود یا مرد کارتشو داد بهش و گفت نمیشه! خانومه ام کارتشو داد به من گفت تو میکشی برام دخترم؟ منم براش زدم و به قسمت رمز که رسید گفتم رمزتونو بزنین و بیچاره فک کنم هول شده بود اشتبا زد و دوباره من از اول رفتم مراحلو از اون طرف آقاهه که تحویل دارو بود فک کرد ما میخایم کارت به کارت کنیم با دستگاهه و بلد نیستیم که دو ساعته وایسادیم جلوش و اومد گفت چی شده شماره کارتتو بده من و نزدیک بود بزنه کنسل کنه کار خانومه رو و من بهش گفتم الان این کارت من نیست و مال این خانومه داره پرداخت میکنه تا بلخره اونم رمزشو زد و درست شد و رفت ولی دیگه آقاهه خودش کارت به کارت اون مرده رو انجام داد و دوبارم اشتباه رفت :)) تا بلخره درست شد و منم پرداخت کردم و داروها رو گرفتیم و رفتیم تا مامانم سری اول آمپولا رو بزنه و یکمی اوم اونجا معطل شدیم و بالاخره نزدیک دوازده بود که برگشتیم خونه و برف هم میومد.

منم تصمیم گرفتم برا ناهار سوپ جو درست کنم و موادشو گذاشتم و رفتم به گلا کود دادم و بعد که پخته شده بود همه چی دیدم ای بابا. شیر و خامه فقط یکم داریم! دیگه دوباره لباس پوشیدم و رفتم یکم خرید کردم و اومدم.

یکمی سوپ خوردم و دیگه خیلی خسته بودم چون دیشبشم دیر خابیده بودم و صبم زود بیدار شده بودم، گفتم یه یک ساعتی بخابم و تازه شاید بیست دقیقه یا نیم ساعت بود که خابیده بودم و گوشیم زنگ خورد. پیک بود و سفارش لباسامو آورده بود. باز بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم جلوی در اصلی ساختمون بسته مو گرفتم و اومدم. دیگه برف تموم شده بود.

بعد که برگشتم خونه دیگه کاری نکردم خیلی. نشستم درخاست برای کورس جدید رو فرستادم و یکمی تو سرفصل های جدید گشتم و بعدم چند دقیقه از اولای کورسشو دیدم.

دیگه بقیه اون روز یاذم نیست چون بعدش یادم نیست چرا به نوشتن ادامه ندادم و این نوشته رو پیشنویس کردم.

قبل از واکسن، یه روز با دوستم با هم رفتیم بیرون بعد از خیلی وقت. ناهار خوردیم و کلی حرف زدیم. تو کرونا این اولین بار بود من ناهار رفتم بیرون. خیلی خوش گذشت بهمون. کلی حرف زدیم و از همه چی تعریف کردیم. بعدم یکم گشتیم تو مرکز خرید ولی چیزی نخریدیم. من یه دورس آبی آسمانی دیدم تو نمایندگی سالیان که خیلی خوشرنگ بود ولی خیلی گرون بود واقعن. چارصد و پنجاه اینا. دوتا هم پالتو داشت که اونا هم خیلی خوشگل و خوش دوخت و خوشرنگ بودن. یکیش یک میلیون و چهارصد بود و یکیش دو میلیون و خرده ای. که خب اونا رو هم نگرفتم. یعنی قصدی هم نداشتم ولی خوشرنگ بود یکیش خیلی. یه آلبالویی رنگ خیلی خوشگل.

دیگه اون روزم اومدم خونه و یکم با مامانم حرف زدم و بعدشم خونه رو تمیز کردم. چون مامانم صبش رفته بود خرید میوه و سبزی اینا و منم گفتم یه جارو برقی و گردگیری بکنم که تمیز شه.

بعدشم به اون همکارم که براشون بنر مدرسه شونو طراحی کرده بودم پیام دادم ببینم بالاخره چاپ کردن یا نه. که گفت آره چاپ شده و خیلی هم خوب شده و دوتا دیگه هم سفارش دادن.

حالا الان تازه بعد از دو هفته اینا اطلاعت اون بنرا رو فرستاده و باید درستشون کنم. که حوصله هم ندارم و نشستم دارم وبلاگ مینویسم.

۲۰ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر