در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

آواز بلندی تو و کس نشنودَت باز
بیرونی از این پرده تنگ شنوایی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم دردشو به کی بگه؟» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ آبان ۰۲ ، ۱۶:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۴۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ آذر ۰۱ ، ۰۳:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ آبان ۰۱ ، ۲۰:۲۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ تیر ۰۱ ، ۲۳:۰۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۱۷

الان که دارم اینو مینویسم ده نوامبره و من فقط ۵ روز وقت دارم برای ارسال تکلیف این کورسی که ورداشتم و هنوز هیچ کاری شو نکردم. ینی رسمن ریدم و حوصله نوشتن به انگلیسی رو ندارم و هی هم بهم نوتیف میده که بیا زودتر آپدیت کن کارتو. حال من هنوز مال دو مرحله قبلشم کامل نکردم.

واقعن نمیدونم چم شده و در یک حالت فلج مغزی عجیبی به سر میبرم و دقیقن سه روزه هیچ کاری نکردم و سه روز تو این بازه زمانی که من در نظر گرفته بودم برای کارم خیلی زیاده.

یعنی همش به خودم میگم انقد لفت نده و بشین تموم کن کاراتو و زودتر تکلیف خودتو مشخص کن ولی واقعن مغزم یاری نمیکنه. باز دچار مقاومت نرم افزاری هم شدم و اصصصصصلن دلم نمیخاد فتوشاپ و ایکس دی رو باز کنم. باز فتوشاپو صد سال به صد سال هم برم سراغش بلدم همه چیشو و توش گم نمیشم اما این ایکس دی رو کم تر بلدم و هی میخام چارتا پروژه خوب توش اجرا کنم ولی نمیتونم. بازش میکنم و میشینم همینجوری نگاش میکنم.

از اون ور چنتا توصیه نامه و فلان باید ینوشتم همه رو تا نصفه نوشتم و حال این که پاکنویس کنمشون ندارم و این که اصن بخام بفرستمشون برا جاهای قبلی که کار میکردم تا برام مهر و امضا کننش.

کلن خیلی خسته و داغونه حالم واقعن. خودم میدونم دارم باز دچار افسردگی میشم و دقیقن برا همینه باز شبا هی کابوس میبینم. مخصوصن دیشب که تا صب دوتا کابوس بد دیدم و واقعن انقد حالم بد شد که با تپش قلب و گردن خیس از عرق بیدار شدم. بعدم با سردرد بیدار شدم و واقعن چندسال بود ابن مدلی سردرد ادامه دار و اینا نگرفته بودم ولی الان دقیقن همه این سه روز سرم درد میکرد و با مسکن فقط شیش هفت ساعت خوب بود و باز شروع میشد. حتا تهوع ام داشتم و نمیتونستم اصن بوی غذاها رو تحمل کنم. ولی بر عکس این دوسال نترسیدم کرونا باشه و مطمئن بودم خوب مبشه یکی دو روز دیگه.

دوستم بعد از یه سال از جنوب اومد و میخاستیم ببینیم همو ولی باز یه سری کارایی براشون پیش اومد و مجبور شدن برگردن زود و فقط در حد ۱۰ دقه دیدیم همو اونم جلو در خونه ما و حتا نشد یه چایی بخوریم با هم :(

برام دوتا کتاب هم آورده که من یکیشو فیلمشو دیدم و یکیشم گفت خودش خونده و قشنگ بوده. مامانم دوتاشو برده بخونه من هنوز شروع نکردم هیچ کدومو و هیچ شوقی هم ندارم. کلن حوصله هیچ کاری رو ندارم باز و فک میکنم دچار یک اضطراب فراگیر و پنهانی شدم باز.

واقعن فقط همون نیم ساعت چهل دقه ای که ورزش میکنم حالم خوبه و غیر از اون کلن همش تو مغزم فکرای مختلف در حال پردازشه و در عین حال اگه ازم بپرسن داری به چی فک میکنی نمیتونم هیچ جوابی بدم.

این قضیه خراب شدن لوله فاضلاب خونمونم این وسط یه بدبختی دیگه شد. چون کلی دردسر داره کندن کف خونه که دولایه سرامیک و چسب و ایناس و مخصوصن جدا کردن اون روی کورین سینک از دیوار که با چسب چسبوندن و این کارا هم تو خونه ما انقد همیشه از این به اون پاس داده میشه که من برای کاهش بحث و جدل همیشه خودم به عهده میگیرم هماهنگ کردن بنا و نقاش و سقا و لوله کشو. از دیروز تا حالا ده جا زنگ زدم و خیلیاشون انقد کند ذهنن اصن منظور آدمو متوجه نمیشن و الکی یه چیز چرتی میکن و یا قیمتای فضایی میدن برای جدا کردن و نصب دوباره. حالا احتمالن باز سرامیک هم باید بخریم برای کف و باز اینم خودم باید برم.

از اون ور رفتار همسایه پایینی مون و چیزایی که درباره اش شنیدیم و دروغای خودشونم رفته تو مخمون. اینا اصن معلوم نیست اسمشون چیه و من اون روز چند بار ازش پرسید خب فامیلی شما چیه؟ من حتا نمیدونم با کی دارم حرف میزنم! نگفت و گفت من همسایه پایینی تونم! بعد یه بار دیگه من تو پارکینگ دیدمشون که خیلی رفتار مشکوکی داشتن و با یه دسته کلید داشتن هی در انبار های مختلفو چک میکردن و آخرش من گفتم شما کی هستین و چیکار دارین میکنین؟ گفت ما ساکن واحد فلان هستیم و داریم دنبال انباریمون میگردیم! منم گفتم انباری شما این وره! اونجایی که رفتین مال اون بخش بلوکه به خونه شما ربطی نداره! گفت نه ما تو این واحد کوچیکا هم یکی خریدیم! دنبال انباری اونم. دیگه منم چیزی نگفتم و اومدم. اون شب که اومد خونمون گفت نه ما اینجا مستاجریم و نخریدیم. خودمون جای دیگه خونه داریم دارن بازسازی میکنن برامون ما اومدیم چند ماه اینجا باشیم.

حالا همون شبی که ما لوله کش آوردیم و میخاست بره پایین سقف اینا رو ببینه گفت نه نمیشه کسی بیاد. احتیاجی نیست کسی بیاد و الان که آب نمیریزه دیگه هروقت باز آب ریخت من زنگ میزنم بهتون میگم! بعد ساعت یه رب به یک شب بعد از دوساعت که ما ظرفا رو شسته بودیم و اینا زنگ زد که آره داره آب میریزه از سقف ما و ما از صدای آب بیدار شدیم! در حالی که همون موقع داشت از خونشون صدای یه آهنگ بلند خارجی میومد. صدای تلوزیون طور. منم گفتم خب چیکار کنم من الان؟ گفت الان بیاین ببینین! انگار من میخاستم برم تفریح و پارک آبی ببینم که برام مهم باشه آب ریختنو ببینم! منم گفتم ما نمیایم دیگه چیزیو ببینیم. خودتون زنگ بزنین به لوله کش بیاد ببینه. گفت نه شما باید بزنین. گفتم خب ما زدیم شما نذاشتی بیاد. خودت بزن الان. بعد یه سری چرت گفت و آخرشم گفت ما هر وقت آب ریخته زود به شما گفتیم! شما باید زنگ بزنی. گفتم مام تا شما گفتی آب میریزه دیگه سینکو بستیم و آب استفاده نکردیم. درست نشده بود که! ولی شما نذاشتی بیان ببینن دیگه تقصیر من نیست که. ما مسخره شما نیستیم که هی زنگ بزنیم مردمو بکشونیم تا اینجا بعد شما در خونتو باز نکنی و بگی باشه بعدن. خودت هروقت میتونستی کسی رو را بدی زنگ بزن بیاد ببینه. الانم دیگه بیشتر از این با من بحث نکن لطفن. شبت بخیر.

بعد از ۵ دقه دوبار زنگ زد و دوباره همه اینا رو به مامانم گفت! واقعن نمیفهممشون. دوبار دیگه هم زنگ زد و ما دیگه ور نداشتیم.

بعد همسایه مونو دیدیم گفته بود آره اینا کلن مشکوکن نمیدونم چرا اینجورین مام یه بار براشون نذری بردیم در خونه رو باز نکردن! هی میومدن از چشمی نگاه میکردن ولی درو باز نمیکردن و از توی خونه هم صدای حرف زدنشون میومد! اونم گفت از خونشون همیشه بوی سیگار و اینا میاد و خیلی کلن عجیبن. داداشمم گفت آره اون دفه ام من براشون کاغذ نمیدونم چیو بردم هرچی زنگ زدم درو باز نکردن و من کاغذو گذاشتم پشت در و تا رفتم بالا اومد درو باز کرد برداشت کاغذشو.

حالا امروز دوباره لوله کشه اومد و گفت ولش کنین اصن دیگه ما نمیریم پایینو ببینیم کلن لوله های کف و دیوار فاضلاب شما رو عوض میکنیم و تموم میشه دیگه. خلاصه قرار شد یه لوله کش دیگه که کارای بنایی و سرامیک و اینام انجام میده بفرسته بیاد امروز ببینه و قیمت بده، دیگه منم امروز باز به چند نفر دیگه زنگ زدم و در نهایت شماره یه آقاهه که همون ۵ سال پیش بهش زنگ زدم و خیلی خیلی آدم خوبی بود رو پیدا کردم. خیلی مرد خوب و درست و با شخصیتیه واقعن. حرف منو کامل گوش کرد و دقیقن هم متوجه شد چی میگم و شماره یه نصاب رو داد بهم و گفت با این تماس بگیر و بهش بگو از طرف من تماس میگیری میاد براتون انجام میده. دیگه به اون زنگ زدم و یه پسر جوونی هم بود و دقیقن اون جور که توقع داری، گفت شما عکس بفرست من ببینم کابینتتون چجوریه و چجوری چسب خورده و نصب شده بعد میگم هزینه اش چجوریه. براش عکس گرفتم و فرستادم و گفت بذار من با کورین کار کارگاهمون مشورت کنم بهت خبر میدم و اینا.

حالا امیدوارم اینم درست شه. دیگه یکمی هم فک کردم و یادم اومد از سرامیکای کف آشپزخونه هم اون موقع اضافه اومد یه مقداری و بردیم گذاشتیم تو انباریمون. حالا باید بریم اونا رو هم چک کنیم و ببینیم چی به چیه.

امیدوارم همین پنج شنبه جمعه این کاره انجام بشه و تموم شه.

امروز پشت پنجره پذیرایی که بودم دیدم اون روباه/شغالی که یه مدت بود اینجا بود و بعد خیلی خیلی مریض شده بود و همه موهاش ریخته بود باز اومده و موهاشم در اومده بود و دمش فقط هنوز خیلی خوب نبود شکلش. خیلی خوشال شدم دیدمش.

امروز باز باید برای وقت ماموگرافی مامانم هم هی زنگ بزنم تا بلخره یکی بهم جواب بده و ببینم چی به چیه. برای کار خودمم باز باید به همون کلینیک تو مخ و منشی خلش زنگ بزنم. وقتم که ۲ آبان بودو خودش کنسل کرده و دیگه هنوز وقت نداده و اون روز بهش زنگ زدم میگم خب نمیخای وقت بدی به من؟ میگه اصن اسم شما نیست اینجا! اسمت چیه! حالا من میخام حتمن تو همین هفته ای که میاد بهم وقت بده. اما هرچی زنگ میزنم باز طبق معمول هیچکدوم گوشی رو ورنمیدارن.

متنفرم یعنی که واسه این چیزا نصف وقتت تو روز میره و آخرش میبینی عصر شده و کل روز داشتی تلفن به دست به این ور اون ور زنگ میزدی و آخرشم هیچی به هیچی.

حالا داداشمم این وسط میگه شما الکی با همسایه پایینی دعوا کردین! در حالی که به اون ربطی نداشته و فلان. گفتم ما دعوا نکردیم والا اون خودش اومد دم خونه داشت ما رو میخورد و ۲۰ بار گفت اینجوری شده اونجوری شده یه کاری کنین! بعدشم مگه ما گفتیم حالا اول بریم ببینیم چی شده؟ خود لوله کشه گفت باید برم طبقه پایینو هم ببینم. ما که نگفتیم دروغ میگه آب نمیریزه و باید بریم خودمون ببینیم اول! چه حرفیه میزنی خب؟ بعدم یارو نفهمه کلن زنگ زده ساعت یک شب میگه خب الان لوله کش بیارین ببینه! انگار لوله کش تو جیب ماست یا آن کاله ما هر ساعتی از شبانه روز بهش زنگ بزنیم بگیم خب حالا بیا ببین!

بعد فرداش من بهش گفتم چی شد زنگ زدین بیاد ببینه؟ میگه نه شما باید بزنین!!!! بعد من بهش گفتم من که دیشب به شما گفتم ما زنگ نمیزیم دیگه چون همون بار که زنگ زدیم شما اجازه ندادی بیان، برگشت گفت نه اون خاهرم بود!!! خاهرم اشتبا کرد نذاشت بیاین ببینین و حالا الان دوباره زنگ بزن بیاد. منم گفتم اگه خاهرتون صاحبخونه اس و تصمیم میگیره، خودش گفته نیاین پس الانم خودش زنگ بزنه!

والا.

واقعن نمیفهمم چرا مردم یه چیز ساده رو انقد پیچیده میکنن. همون لوله کشه ام اصن اگه میدونست لازم نیست، از اون اول به ما میگفت اصن ربطی به طبقه پایین نداره ما انقد با این اسکلا وارد بحث نمیشدیم که بخاد دعوا بشه یا نشه.

ولی خودش هر بار گفت حالا برم اونجا رو هم ببینم. این یکی هم که امروز میخاست بیاد گفت بیام هم مال شما رو ببینم هم طبقه پایینو! دیگه من از خودم حرف در نمیارم بخام برم با مردم دعوا کنم که. بعد اصن دعوایی نبود اولش. ولی یکی وقتی نفهم بازی و پررو بازی درمیاره حقشه که توام مث خودش رفتار کنی. ما سه روز لگن گذاشتیم تو سینک یه قطره آب از لوله نرفت پایین تا لوله کش بیاد چک کنه! اون که نشسته بود سر جاش و کاری نمیکرد. ما گفتیم بذار یه دقه طرف بیاد پایین ما آبو باز کنیم ببینه مال لوله اصلی فاضلابه داره میریزه یا مال همون کف شور و مشکل سابقه! خیلی سخته واقعن فهمیدنش؟ انقد مقاومت و بحث و جدل نداره! ده بار تو زنگ بزنی به ما، بیای دم خونمون، بیس بار من زنگ بزنم لوله کش، پنجا بار زنگ بزنم به تو آخرشم هیچی به هیچی! کلن مردم دراما دوس دارن تو زندگیشون انگار.

حالا وسط این چیزا که داشتم مینوشتم یکی رو اون لوله کشه فرستاد و آقاهه گفت میتونه برامون کلن از رو لوله بکشه و خرابی خیلی کمی داره و دردسر کندن کابینت و اینام نداره لوله رو از زیر همون سینک رد میکنه و میاره بالا کلن میره پشت لباسشویی و اینا اصن دید هم نداره.دسش درد نکنه. راحت شدیم واقعن. حالا میخاست کف و دیوار رو بکنه دیوار پذیرایی هم خراب میشد و اونم باید باز کاغذ دیواری شو درست میکردیم.

دیگه تا اومد هم گفت من براتون الان درست میکنم و نمیخاد بمونه فردا. سریع رفت وسایلشو آورد و الانم دارن میکنن و یه صدای گوش خراشی میاد ولی خدا رو شکر که همین امروز تموم میشه و دیگه نمیمونه برا چند روز دیگه و باز هی برو و بیا و فلان.

حالا منم برم ببینم میتونم امروز یکمی از اون کارای تکالیفمو انجام بدم یا نه.

همینا دیگه.

۱۹ آبان ۰۰ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

یادمه قبلن، همین چن ماه پیش نوشتم که :

"میدونی؟ یه چیزی کشف کردم تازگیا، اینه که آدما، از یه جایی به بعد تو زندگیشون همه ی احساساتشون به یه سمت خاصی میل میکنه. بعضیا کلن خوشالن، بعضیا کلن دپن، بعضیا کلن خنثا!

مثلن من الان دیگه نمیتونم ناراحتی و دلتنگی و تنفر و خستگی و گشنگیمو از هم تشخیص بدم! همشون باهم تبدیل شدن به یه حالت: عصبانیت!"

حالا ولی حس میکنم فازمو پیدا کردم. من یه آدمه همیشه دلتنگه همیشه منتظرم. نوشتنش خیلی سخته. چون هزار بار هزار جا نوشتم و گفتمو بدم میاد از دلتنگی ومتنفرم از انتظار. ولی واقیتش اینه که همه ی زندگیم یا منتظر بودم یا دلتنگ. "آدم یوختی تو زندگیش با سرعت با قدرت با تمام توان، از یه چیزی فرار میکنه، همه ی تلاشش اینه که اونجوری نباشه، ولی همیشه با همون سرعتی که تو از اون چیزا فرار میکنی، اونا میان سمتت. بعد یه روزی یه جایی از زندگیت میبینی اتفاقن همیشه زندگیت اونجوری بوده که نمیخاستی باشه. اونجوری بوده که فک میکردی بدترین چیزه. "

من واقعن نمیخام همیشه ی زندگیم منتظر باشم. واسه همه چی. واسه هر کاری. نمیخام دلتنگ هیچ کس و هیچی باشم. ولی واقیتش اینه که من واسه رسیدن به هر چیزی باید یه دوره ی فرساینده ای منتظر بمونم همیشه تو زندگیم دلتنگ آدمایی بودم که دوسشون داشتم. در عین اینکه فک میکردم منتظر و دلتنگ هیچی و هیچکس نیستم.

حتا همین الان که دارم اینا رو مینویسم دلتنگم و منتظر اینکه این روزای لعنتیه آخر سال بگذرن و من تو روزای جدیدی که تو راهن کارای خوبی بکنم خوشال باشم. من حتا واسه خوشال بودن و خوشال کردن خودم همیشه منتظرم. یه لیست بلند بالایی هست که باید اول اون انجام بشه تا بعدش من برم سراغ خودم! هروخت نوبت خودم میشه دیگه اصن یادم نمیاد چی میخاستم و چی خوشالم میکنه.

خسته ام از این همه دلتنگی و انتظار. نمیخام بگم فقط منم تو این دنیا که مجبور شدم صبر کنم یا واسه همیشه دلتنگ یه کسی بمونم، ولی اینکه نمیتونم خودمو از این لوپ فرساینده نجات بدم خیلی بده. اینکه میگم نجات بدم منظورم اینه که خب حتمن خودم میخام که اینجوریه. ولی من نمیدونم چه جوری باید باشه که اینجوری نباشه.

حالا اینکه با همه ی این منتظر بودنا و دلتنگیا چه جوری این همه سال خودمو کشوندم، نمیدونم. ولی راستش الان دیگه برام بی معنی شده. من این همه سال منتظر بودم و منتظر بودنم هیچ وخت تموم نشده اصن نمیدونم دقیقن منتظر چی بودم! شاید همون "یه روز خوب" که فک میکردم میاد. همه ی این سالا همیشه یکی بوده که من دلم واسش تنگ میشده. یکی که یا خیلی دور بوده یا مرده بوده یا یه جور دلتنگی احمقانه ی یه طرفه بوده. من اصن نمیدونم مثلن دلتنگی میتونه دو طرفه ام باشه یا نه. منظورم دلتنگی معمولی و یه ماهه ندیدمت دلم واست تنگ شده و اینا نیس. منظورم دلتنگی فصلیه. دلتنگیی که بشه یه سال. بشه خیلی. بشه هر روز.

حالا میدونم من میتونم یه آدم خوشال دلتنگ باشم. یا یه آدم موفق منتظر! یه آدم باحاله منتظر. یه آدم بدغذای دلتنگ. یه جوری انگار این دلتنگی و انتظار به من وصله. شاید وختشه قبولش کنم، وختی هروخت از روز به خودم نگا میکنم میبینم یا منتظرم یا تهه دلم یه حس دلتنگیه. شاید اگه ازش فرار نکنم، یه راهی پیدا کنم بشه ازش بیام بیرون.

+امروز آخرین روز کاری بود. هپی!^_^

۲۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر