در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

در گلوی من ابر کوچکیست...

انگشتان تازه میخاهم تا جور دیگر بنویسم...

آواز بلندی تو و کس نشنودَت باز
بیرونی از این پرده تنگ شنوایی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۰

دیشب ساعت ۳ اینا بود که دیدم دیگه نمیتونم پای لپ تاپ بشینم و فتم مسواک زدم و اومدم بخابم. دولینگو رو چک کردم و دیدم نفر شیشمم. یکی دوتا راند باز تو هر درسی جلو رفتم و کوییز کورسمم با گوشی انجام دادم و بعد خابیدم.

ساعت ۹ بیدار شدم و دیدم شدم نفر دهم و اونا که دیشب امتیازشون هزار و صد اینا بود شدن دوهزار و سیصد :/ و اونی هم که بعد از من بود داشت تند تند امتیاز میگرفت و دیگه اگه از اونم عقب می افتادم باز حذف میشدم از لیگ :/ این سومین باره میام تو لیگ آمیتیس دولینگو و همین جوری میشه و یهویی میبینم از نفر چهارم شدم دهم. از نفر دهم به بعد هم حذف میشن از لیگ و بر میگردن به مرحله قبل.

واقعن مسخره شده این قضیه لیگ تو دولینگو. دیگه دیدم دو ساعت مونده فقط و مجبوری نشستم هی آلمانی خوندم. تا امتیازم شد ۲۵۰۰ تا و باز نفر پنجم شدم.

همین خودش نزدیک یک ساعت و نیم طول کشید.

بعدش یکی از مقاله های کورس رو که درباره اصول گشتالتی برای هایراکی طراحی پیج بود رو خوندم. هایراکی هم ینی سلسله مراتب مثلن. یعنی مثلن اون اولویت بندی و ترتیبی که باید رعایت کنی تو چیدمان صفحه که یوزر بفهمه الان چی مهمه و در عین حال بدون این که بفهمه تشویقشم بکنی که کال تو اکشن ها رو تاچ کنه. مثلن سابسکرایب کنه یا دکمه خرید و فالو و اینا رو بزنه.

چرت بود یکم مقاله اش. ینی خب من خودم همه اینا رو میدونم دیگه بعد از ده سال دیزاین. ولی باز دلم نمیاد نخونده رد بشم از مقاله هاش و هر چی رو میگه برای اطلاعات بیشتر خوبه بخونین من میرم میخونم و نت هم برمیدارم و بوکمارکم میکنمش که بعدن باز بتونم برگردم بهش.

بعد اینا که تموم شد تازه تلگرام و اینستا و توییترمو چک کردم که خبری هم نبود. نوتیفا رو صفر کردم و تو تلگرام دیدم اون پسر آتش نشانه بهم پیام داده باز.

یادم نیست واقعن کی، ولی فک کنم چار پنج سال پیش بود تو اینستا فالو کرد منو. چون من اون موقع یه پسر آتش نشانه رو فالو میکردم که دوست بودیم با هم. فک کنم طبق الگوریتم اینستا و ساجست هایی که میده چندتا از دوستای اونم اومدن منو فالو کردن. من ولی هیچ کدومشونو فالو بک نکردم. بعد واقعن یادم نیست اصن این چجوری تو تلگرامم بود ولی با هم حرف زده بودیم قبلن. حرف معمولی. در حد تبریک عید و اینا. بعد حدود دوسال هم از آخرین پیامش میگذشت که یه ماه پیش بهم پیام داد سلام خوبی؟ منم جواب دادم سلام خوبم تو خوبی؟ و دیگه جواب نداد تا هفته پیش. باز دوباره اون روزم نوشته بود سلام خوبی؟ منم براش نوشتم خوبم ولی کاش دوماه یه بار نیای سلام کنی بری چون نمیفهمم منظورت چیه.

بعد فرداش دیدم تو واتس اپ پیام داده :/ نمیدونستم شماره مم داره. بعد اونجا گفته بود چرا اکانتت عکس نداره؟ گفتم عکس داره ولی چون شماره تو رو سیو نکردم عکسمو نمی بینی. گفت ا پس سیو کن شماره مو. گفتم باشه.

بعد گفت از کلمه باشه بدم میاد! :/// و چنتا ایموجی عصبانی هم فرستاد. منم نوشتم برام اهمیتی نداره واقعن. گفت چی اهمیت نداره؟ گفتم این که بدت بیاد یا خوشت بیاد.

گفت ا ینی چی؟ گفتم یعنی همین.

گفت باشه پس من دیگه پیام نمیدم که مزاحم نباشم. گفتم آره. بهتره اینجوری.

واقعن نمیدونم فاز مردم چیه. بعد میخاستم بلاکش کنم. ولی گفتم ولش کن.

باز امروز دیدم تو تلگرام پیام داده من تو تلگرام دیر به دیر آنلاین میشم چون باید با وی پی ان بیام. تو چرا اونجوری گفتی بهم اون روز تو واتس اپ.

هنوز جوابشو ندادم. فکرم نکنم چیزی بگم.

بعد انقد اسکل و خنگ شدم حتا یادم نمیاد اصن چجوری من به این شماره مو دادم یا باهاش حرف زدم که این شده نتیجه اش. واقعن نمیدونم. ینی کلن برام مهم نیست و یادمه پسر خوب و مودبی هم بود اون موقع که تو اینستا فالو میکرد منو و یا همین جا پیام میداد. فقط یادمه یه بار گفت تو اهل مهمونی و اینا هستی؟ گفتم نه عیزم. من تنهایی رو دوس دارم. گفت من دوس دارم و میرم مهمونی و اینا. گفتم خب خوش بگذره. بعد گفت تو خونتون فلان جاست اوه اوه. از این دخترایی هستی که خرجشون بالاست!

من اصن اون موقع نفهمیدم منظورشو. بعدن دیدم از ایناییه که درگیر رابطه های چرند با دختراییه که میگن باید گوشی مو شارژ کنی چون باهاش به تو زنگ میزنم یا با تو چت میکنم. اینایی که وسایلشونو پسره باید براشون بخره و لباس و کفش و گوشی و فلان میخان.

دلم سوخت راستش براش. چون یه بار بهم گفت واسه این که استخدام شه تو آتش نشانی خیلی جر داده خودشو. فقط چون میخاسته یه شغل دولتی داشته باشه.مهندس بود خودش. مهندس برق فک کنم و بیرون از آتش نشانی هم کار میکرد و پروژه های بزرگ واسه شرکتا و برجا و اینا میگرفت.

در کل ینی پسر خوبی به نظر میومد ولی خب از اینایی بود که خیلی درگیر اینستاگرام و سبک زندگی آدمای اینستاگرامین. فک کنم بعدنم دیگه دوس دختر اینا پیدا کرد که به من پیام نداد. حتا تو اینستا هم آنفالو کرد. ولی حالا نمیدونم چی شده باز یادش افتاده به من پیام بده سلام احوال پرسی کنه.

دیروز با دوستم که آمریکاس حرف زدیم.ازش پرسیدم درسایی که این ترم برای یو آی یو ایکس دیزاین خوندین چیا بود و چجوری بود؟ بعد دیدم چقد همه سیلابس هاش مث همینایی بوده که گوگل داشت تو این کورسه. خیلی خوشال شدم :)) حتا یه عالمه چیز دیگه تو این کورس گوگل بود که دوستم گفت اصن ما بهش نپرداختیم در این حد و فقط در حد اشاره استادمون بهمون گفت و رد شدیم. تو چقد خوب بلدی اینا رو.

ولی این کار عملی آخرشون که طراحی اپ و پروتوتایپ و یوزابیلیتی تست و اینا بود خیلی خیلی مث کار من بود. بهش گفتم اون یوز ابیلیتی تست رو منم انجام دادم رو ۶ نفر. گفت ا؟ تو رو خدا بگو برا توام مردمی که بهشون میدادی تست کنن یه جاهای اشتباه یا جایی که گفته بودی اصن کار نمیکنه هنوز، کلیک میکردن:))))

گفتم آره. برا منم همین جوری بود. تازه من رو حالت لو فیدالیتی تست کردم و اصن هیچی به هیچی لینک نبود و خودم از قبل میگفتم بهشون که مثلن سرچ و لیبل و اینا کار نمیکنه ولی باز تا صفحه رو باز میکردن میزدن رو سرچ :)))

خلاصه یکمی این چیزا رو گفتیم و برام مشقایی که باید مینوشتن و نمره هایی که برا هر بخش بود رو فرستاد که من همون موقع اسکن مانند چک کردمش فقط و هنوز نرسیدم کاملن بررسی کنم ببینم چی به چی بوده.

بعد درباره این که تو آمریکا یه سری جوونا هستم که خیلی زود وارد بازار کار میشن و بعد تو چهل سالگی اینا میتونن خودشونو بازنشست کنن حرف زد و گفت حالا من تازه میخام اینترن شیپ بگیرم برم وارد بازار کار بشم :)))) گفتم بابا تو باز دو پله از من جلو تری. من تازه دارم تغییر فیلد میدم که بتونم کار پیدا کنم که بتونم مهاجرت کنم :))))

میخام امروز این هفته کورس رو تموم کنم دیگه و بقیه صفحه هامم طراحی کنم تو فیگما. تازه یعنی صفحه های یه بخش از اپ. اون بخشش که شخصی سازیه رو اصن هنوز بهش فکر نکردم. ۸۰ تا صفه فک کنم میشه. الان ۳۰ تا شو طراحی کردم تازه. هنوز انیمیت کردن و پروتوتایپش هم مونده.

ولی به هر حال خوشم میاد از این کار. از اون بخش یو ایکس ریسرچر بودن خیلی بیشتر هم خوشم اومد و میخام اصن برا همون اپلای کنم.

۰۸ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۳۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

هنوز اینجا رو میخونی؟

۰۶ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

امروز رفتم دوز سوم واکسن کرونامو زدم. دیشب که داشتم میخابیدم یهویی دیدم اون دوست و همسایه مون که از مراکز واکسن اطراف خبر داره و موجودی ها و ساعت کارشونو اعلام میکنه تو واتس اپ استتوس گذاشته که یه جایی که خیلی به ما نزدیکه آسترازانکا آورده و برای دوز سه هم میزنه. دیگه همون موقع به داداشم گفتم بیا فردا بریم بزنیم.

آخه همه تو خونمون زده بودن ما دوتا مونده بودیم فقط. چون از اولین دوز با هم رفتیم. دیگه صب ساعت هفت اینا همه بیدار بودیم و صبونه خوردیم و حاضر شدیم و من و مامانم و داداشم با هم رفتیم. مامانمم وقت دکتر داشت و نزدیک همون مرکز واکسنم بود دیگه یه اسنپ گرفتم و با هم رفتیم.

تو مرکز واکسنم دو قسمت داشت و آقایون و خانوما جدا بودن و قسمت خانوما یه صف درازی داشت ولی قسمت مردونه دو سه نفر بودن و داداشمم زود نوبتش شد و بعدم خدافظی کرد و رفت.

من حدود یه ساعت اینا تو صف منتظر شدم. ولی خب یه دختر نازی هم بود اونجا که خیلی شک داشت که آسترازاکا بزنه یا سینوفارم و دیگه هی با من حرف میزد و میگفت تو میخای چی بزنی؟ من میترسم آخه از عوارضش و فلان.

دیگه یکم با هم حرف زدیم و از تجربیات کرونا گرفتنمون تعریف کردیم و این قسمتش بابت همین مکالمه زود گذشت ولی خب نزدیکای نوبتم که شده بود من یهو یادم افتاد کارت ملی مو نیاوردم!! آخه من تا چند ماه پیش همون کارت ملی قدیمی رو داشتم و تازه دو ماه پیش حدودن بلخره کار هوشمندم اومد و دیگه اصن یادم رفته بود بذارمش تو کیفم. حالا تو صفم همه کارت ملی و کارت واکسنشون دسشون بود. گفتم بذار برم زنگ بزنم به اون داداشم که خونه اس بره از روش برام عکس بگیره و بفرسته. حالا هرچی بهش میگفتم کجای کمدمه نمیتونست پیدا کنه. یعنی واقعن یه جای جلو چشم بود! و من مطمئن بودم همونجاس و حتا بهش گفتم پشت یه پاکت قرمز! میگفت نه نیست!!! دیگه منم گفتم ولش کن. یکم تو گوشیم گشتم ببینم عکس دارم ازش یا نه دیدم یه عکس نصفه نیمه دارم و گفتم حالا برم ببینم اصن واجبه کارت ملی یا نه.

از خانومه که نوبت میداد پرسیدم گفت نه مهم نیس.کارت واکس قبلی رو داری؟ گفتم آره. گفت باشه. شماره ملی تو حفظ باشی ام اوکیه.

بلخره نوبتمون شد و رفتیم تو و اون دختره باز تا دقیقه آخر از همه میپرسید چی زدین؟ من چی بزنم؟ آخرم همون سینوفارم رو زد برای دوز سوم. بعد خانومه ازش پرسید چند سالته؟ گفت ۲۶ و گفت نه نمیخاد آسترا بزنی همون سینوفارم بزن حالا خودتم مشکوکی. سنتم کمه. بعد که نوبت من شد خودم گفتم آسترا میخام گفت چند سالته عزیزم؟ گفتم سی و دو! یه نگاهی کرد و گفت باشه حالا مشخصاتتو بده اول! نمیدونم حالا چون کارت ملی باهام نبود اینجوری گفت یا چی. ولی به هرحال بعدش چیزی نگفت دیگه فقط گفت مایعات زیاد بخور اگرم تب کردی استامینوفن.

بعدش دیگه میخاستم برم داروخانه استامینوفن بگیرم گفتم برم ببینم مامانم کارش تموم شده یا نه. که دیدم هنوز تو نوبته و یه ده بیست دقیقه ای تو نوبت دکتر چشم بودیم و بعدشم باید میرفت برای ویزیت دیابت و دیگه من رفتم جواب آزمایششو گرفتم و حدود یک ساعتم اونجا نشستیم تا نوبتش شد. دیگه مامانم که رفت تو اتاق دکتر من رفتم داروخانه و از شانسمم جلوم یه پسره بود که کلی مکمل میخاست و خیلی ام فروشنده این قسمت داروهای بی نسخه شون کند بود.

از اون طرف دستگاه کارت خان و هوشمندشونم کند بود. خلاصه کلی طول کشید تا من دوتا ورق استامینوفن بگیرم مامانمم اومد و داروهایی که دکترش نوشته بودو میخاست. منم نسخه رو دادم پذیرش و خیلی طول کشید تا صدامون کرد که فیش پرداختو بگیریم و بعد که من رفتم پرداخت کردم و داروها رو داد من دیدم یه عالمه قرصه! در حالی که مامان من آمپول برای تقویت مو و ناخن گرفته بود. حالا خودم داشتم بررسی میکردم یهو دیدم دوباره اسم مامانمو خوند و گفتم بله؟ گفت دوتا نسخه داشتی؟ گفتم نه! بعد داروها رو دادم بهش و گفتم اصن درست دادین اینا رو؟ نگا کرد و دید نه داروی یکی دیگه بوده ولی روی فیشش اسم مامان منو زده بودن! دیگه اونا رو صدا زد و فک کنم ترکمن یا مشهدی بودن. به آقاهه گفت شما برو پولی که این خانوم داده رو براش کارت به کارت کن بعد بیا من دارو تو میدم و به منم فیش داد و گفت برو دوباره پرداخت کن.

حالا باز جلو دستگاهش یه خانومه اومده بود و بلد نبود با دستگاهه کار کنه. دستگاهشون یه قسمت بارکد خان داره که میشه بارکد نسخه رو بگیری و برات بیاره رو صفحه پرداخت ولی همیشه خرابه و مردمم نمیدونن و هی الکی به هم میگن فیشتو بگیر جلو بارکد خان. من خودمم داشتم پرداخت میکردم یه آقایی از پشت سرم هی بلند بلند بهم میگفت حالا اینو بزن! حالا تایید کن! حالا نسخه رو بگیر زیر بارکد خان. منم میدونستم خرابه ولی چون دیدم انقد پرروعه و حواسش به کار منه منم همون کارو کردم تا خود دستگاه ارور بده و بره از اول. بعدم برگشتم بهش گفتم من میدونستم خرابه. شما اصرار کردی گفتم بذار تست کنم مطمئن شین. بعدم دوباره از اول شماره فیشو وارد کردم و پرداخت کردم. بعد انقدم پررو بود آقاهه باز میگفت خب رمز کارتتم بزن! آهان! درست شد :///

خلاصه این زنه ام کارتشو داده بود یکی دیگه براش بزنه و اونم بلد نبود و چند سری هی رفتن تو منو ها و خراب شد و آخرش اون آدمه که من یادم نیس اصن زن بود یا مرد کارتشو داد بهش و گفت نمیشه! خانومه ام کارتشو داد به من گفت تو میکشی برام دخترم؟ منم براش زدم و به قسمت رمز که رسید گفتم رمزتونو بزنین و بیچاره فک کنم هول شده بود اشتبا زد و دوباره من از اول رفتم مراحلو از اون طرف آقاهه که تحویل دارو بود فک کرد ما میخایم کارت به کارت کنیم با دستگاهه و بلد نیستیم که دو ساعته وایسادیم جلوش و اومد گفت چی شده شماره کارتتو بده من و نزدیک بود بزنه کنسل کنه کار خانومه رو و من بهش گفتم الان این کارت من نیست و مال این خانومه داره پرداخت میکنه تا بلخره اونم رمزشو زد و درست شد و رفت ولی دیگه آقاهه خودش کارت به کارت اون مرده رو انجام داد و دوبارم اشتباه رفت :)) تا بلخره درست شد و منم پرداخت کردم و داروها رو گرفتیم و رفتیم تا مامانم سری اول آمپولا رو بزنه و یکمی اوم اونجا معطل شدیم و بالاخره نزدیک دوازده بود که برگشتیم خونه و برف هم میومد.

منم تصمیم گرفتم برا ناهار سوپ جو درست کنم و موادشو گذاشتم و رفتم به گلا کود دادم و بعد که پخته شده بود همه چی دیدم ای بابا. شیر و خامه فقط یکم داریم! دیگه دوباره لباس پوشیدم و رفتم یکم خرید کردم و اومدم.

یکمی سوپ خوردم و دیگه خیلی خسته بودم چون دیشبشم دیر خابیده بودم و صبم زود بیدار شده بودم، گفتم یه یک ساعتی بخابم و تازه شاید بیست دقیقه یا نیم ساعت بود که خابیده بودم و گوشیم زنگ خورد. پیک بود و سفارش لباسامو آورده بود. باز بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم جلوی در اصلی ساختمون بسته مو گرفتم و اومدم. دیگه برف تموم شده بود.

بعد که برگشتم خونه دیگه کاری نکردم خیلی. نشستم درخاست برای کورس جدید رو فرستادم و یکمی تو سرفصل های جدید گشتم و بعدم چند دقیقه از اولای کورسشو دیدم.

دیگه بقیه اون روز یاذم نیست چون بعدش یادم نیست چرا به نوشتن ادامه ندادم و این نوشته رو پیشنویس کردم.

قبل از واکسن، یه روز با دوستم با هم رفتیم بیرون بعد از خیلی وقت. ناهار خوردیم و کلی حرف زدیم. تو کرونا این اولین بار بود من ناهار رفتم بیرون. خیلی خوش گذشت بهمون. کلی حرف زدیم و از همه چی تعریف کردیم. بعدم یکم گشتیم تو مرکز خرید ولی چیزی نخریدیم. من یه دورس آبی آسمانی دیدم تو نمایندگی سالیان که خیلی خوشرنگ بود ولی خیلی گرون بود واقعن. چارصد و پنجاه اینا. دوتا هم پالتو داشت که اونا هم خیلی خوشگل و خوش دوخت و خوشرنگ بودن. یکیش یک میلیون و چهارصد بود و یکیش دو میلیون و خرده ای. که خب اونا رو هم نگرفتم. یعنی قصدی هم نداشتم ولی خوشرنگ بود یکیش خیلی. یه آلبالویی رنگ خیلی خوشگل.

دیگه اون روزم اومدم خونه و یکم با مامانم حرف زدم و بعدشم خونه رو تمیز کردم. چون مامانم صبش رفته بود خرید میوه و سبزی اینا و منم گفتم یه جارو برقی و گردگیری بکنم که تمیز شه.

بعدشم به اون همکارم که براشون بنر مدرسه شونو طراحی کرده بودم پیام دادم ببینم بالاخره چاپ کردن یا نه. که گفت آره چاپ شده و خیلی هم خوب شده و دوتا دیگه هم سفارش دادن.

حالا الان تازه بعد از دو هفته اینا اطلاعت اون بنرا رو فرستاده و باید درستشون کنم. که حوصله هم ندارم و نشستم دارم وبلاگ مینویسم.

۲۰ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

الان که دارم اینو مینویسم ده نوامبره و من فقط ۵ روز وقت دارم برای ارسال تکلیف این کورسی که ورداشتم و هنوز هیچ کاری شو نکردم. ینی رسمن ریدم و حوصله نوشتن به انگلیسی رو ندارم و هی هم بهم نوتیف میده که بیا زودتر آپدیت کن کارتو. حال من هنوز مال دو مرحله قبلشم کامل نکردم.

واقعن نمیدونم چم شده و در یک حالت فلج مغزی عجیبی به سر میبرم و دقیقن سه روزه هیچ کاری نکردم و سه روز تو این بازه زمانی که من در نظر گرفته بودم برای کارم خیلی زیاده.

یعنی همش به خودم میگم انقد لفت نده و بشین تموم کن کاراتو و زودتر تکلیف خودتو مشخص کن ولی واقعن مغزم یاری نمیکنه. باز دچار مقاومت نرم افزاری هم شدم و اصصصصصلن دلم نمیخاد فتوشاپ و ایکس دی رو باز کنم. باز فتوشاپو صد سال به صد سال هم برم سراغش بلدم همه چیشو و توش گم نمیشم اما این ایکس دی رو کم تر بلدم و هی میخام چارتا پروژه خوب توش اجرا کنم ولی نمیتونم. بازش میکنم و میشینم همینجوری نگاش میکنم.

از اون ور چنتا توصیه نامه و فلان باید ینوشتم همه رو تا نصفه نوشتم و حال این که پاکنویس کنمشون ندارم و این که اصن بخام بفرستمشون برا جاهای قبلی که کار میکردم تا برام مهر و امضا کننش.

کلن خیلی خسته و داغونه حالم واقعن. خودم میدونم دارم باز دچار افسردگی میشم و دقیقن برا همینه باز شبا هی کابوس میبینم. مخصوصن دیشب که تا صب دوتا کابوس بد دیدم و واقعن انقد حالم بد شد که با تپش قلب و گردن خیس از عرق بیدار شدم. بعدم با سردرد بیدار شدم و واقعن چندسال بود ابن مدلی سردرد ادامه دار و اینا نگرفته بودم ولی الان دقیقن همه این سه روز سرم درد میکرد و با مسکن فقط شیش هفت ساعت خوب بود و باز شروع میشد. حتا تهوع ام داشتم و نمیتونستم اصن بوی غذاها رو تحمل کنم. ولی بر عکس این دوسال نترسیدم کرونا باشه و مطمئن بودم خوب مبشه یکی دو روز دیگه.

دوستم بعد از یه سال از جنوب اومد و میخاستیم ببینیم همو ولی باز یه سری کارایی براشون پیش اومد و مجبور شدن برگردن زود و فقط در حد ۱۰ دقه دیدیم همو اونم جلو در خونه ما و حتا نشد یه چایی بخوریم با هم :(

برام دوتا کتاب هم آورده که من یکیشو فیلمشو دیدم و یکیشم گفت خودش خونده و قشنگ بوده. مامانم دوتاشو برده بخونه من هنوز شروع نکردم هیچ کدومو و هیچ شوقی هم ندارم. کلن حوصله هیچ کاری رو ندارم باز و فک میکنم دچار یک اضطراب فراگیر و پنهانی شدم باز.

واقعن فقط همون نیم ساعت چهل دقه ای که ورزش میکنم حالم خوبه و غیر از اون کلن همش تو مغزم فکرای مختلف در حال پردازشه و در عین حال اگه ازم بپرسن داری به چی فک میکنی نمیتونم هیچ جوابی بدم.

این قضیه خراب شدن لوله فاضلاب خونمونم این وسط یه بدبختی دیگه شد. چون کلی دردسر داره کندن کف خونه که دولایه سرامیک و چسب و ایناس و مخصوصن جدا کردن اون روی کورین سینک از دیوار که با چسب چسبوندن و این کارا هم تو خونه ما انقد همیشه از این به اون پاس داده میشه که من برای کاهش بحث و جدل همیشه خودم به عهده میگیرم هماهنگ کردن بنا و نقاش و سقا و لوله کشو. از دیروز تا حالا ده جا زنگ زدم و خیلیاشون انقد کند ذهنن اصن منظور آدمو متوجه نمیشن و الکی یه چیز چرتی میکن و یا قیمتای فضایی میدن برای جدا کردن و نصب دوباره. حالا احتمالن باز سرامیک هم باید بخریم برای کف و باز اینم خودم باید برم.

از اون ور رفتار همسایه پایینی مون و چیزایی که درباره اش شنیدیم و دروغای خودشونم رفته تو مخمون. اینا اصن معلوم نیست اسمشون چیه و من اون روز چند بار ازش پرسید خب فامیلی شما چیه؟ من حتا نمیدونم با کی دارم حرف میزنم! نگفت و گفت من همسایه پایینی تونم! بعد یه بار دیگه من تو پارکینگ دیدمشون که خیلی رفتار مشکوکی داشتن و با یه دسته کلید داشتن هی در انبار های مختلفو چک میکردن و آخرش من گفتم شما کی هستین و چیکار دارین میکنین؟ گفت ما ساکن واحد فلان هستیم و داریم دنبال انباریمون میگردیم! منم گفتم انباری شما این وره! اونجایی که رفتین مال اون بخش بلوکه به خونه شما ربطی نداره! گفت نه ما تو این واحد کوچیکا هم یکی خریدیم! دنبال انباری اونم. دیگه منم چیزی نگفتم و اومدم. اون شب که اومد خونمون گفت نه ما اینجا مستاجریم و نخریدیم. خودمون جای دیگه خونه داریم دارن بازسازی میکنن برامون ما اومدیم چند ماه اینجا باشیم.

حالا همون شبی که ما لوله کش آوردیم و میخاست بره پایین سقف اینا رو ببینه گفت نه نمیشه کسی بیاد. احتیاجی نیست کسی بیاد و الان که آب نمیریزه دیگه هروقت باز آب ریخت من زنگ میزنم بهتون میگم! بعد ساعت یه رب به یک شب بعد از دوساعت که ما ظرفا رو شسته بودیم و اینا زنگ زد که آره داره آب میریزه از سقف ما و ما از صدای آب بیدار شدیم! در حالی که همون موقع داشت از خونشون صدای یه آهنگ بلند خارجی میومد. صدای تلوزیون طور. منم گفتم خب چیکار کنم من الان؟ گفت الان بیاین ببینین! انگار من میخاستم برم تفریح و پارک آبی ببینم که برام مهم باشه آب ریختنو ببینم! منم گفتم ما نمیایم دیگه چیزیو ببینیم. خودتون زنگ بزنین به لوله کش بیاد ببینه. گفت نه شما باید بزنین. گفتم خب ما زدیم شما نذاشتی بیاد. خودت بزن الان. بعد یه سری چرت گفت و آخرشم گفت ما هر وقت آب ریخته زود به شما گفتیم! شما باید زنگ بزنی. گفتم مام تا شما گفتی آب میریزه دیگه سینکو بستیم و آب استفاده نکردیم. درست نشده بود که! ولی شما نذاشتی بیان ببینن دیگه تقصیر من نیست که. ما مسخره شما نیستیم که هی زنگ بزنیم مردمو بکشونیم تا اینجا بعد شما در خونتو باز نکنی و بگی باشه بعدن. خودت هروقت میتونستی کسی رو را بدی زنگ بزن بیاد ببینه. الانم دیگه بیشتر از این با من بحث نکن لطفن. شبت بخیر.

بعد از ۵ دقه دوبار زنگ زد و دوباره همه اینا رو به مامانم گفت! واقعن نمیفهممشون. دوبار دیگه هم زنگ زد و ما دیگه ور نداشتیم.

بعد همسایه مونو دیدیم گفته بود آره اینا کلن مشکوکن نمیدونم چرا اینجورین مام یه بار براشون نذری بردیم در خونه رو باز نکردن! هی میومدن از چشمی نگاه میکردن ولی درو باز نمیکردن و از توی خونه هم صدای حرف زدنشون میومد! اونم گفت از خونشون همیشه بوی سیگار و اینا میاد و خیلی کلن عجیبن. داداشمم گفت آره اون دفه ام من براشون کاغذ نمیدونم چیو بردم هرچی زنگ زدم درو باز نکردن و من کاغذو گذاشتم پشت در و تا رفتم بالا اومد درو باز کرد برداشت کاغذشو.

حالا امروز دوباره لوله کشه اومد و گفت ولش کنین اصن دیگه ما نمیریم پایینو ببینیم کلن لوله های کف و دیوار فاضلاب شما رو عوض میکنیم و تموم میشه دیگه. خلاصه قرار شد یه لوله کش دیگه که کارای بنایی و سرامیک و اینام انجام میده بفرسته بیاد امروز ببینه و قیمت بده، دیگه منم امروز باز به چند نفر دیگه زنگ زدم و در نهایت شماره یه آقاهه که همون ۵ سال پیش بهش زنگ زدم و خیلی خیلی آدم خوبی بود رو پیدا کردم. خیلی مرد خوب و درست و با شخصیتیه واقعن. حرف منو کامل گوش کرد و دقیقن هم متوجه شد چی میگم و شماره یه نصاب رو داد بهم و گفت با این تماس بگیر و بهش بگو از طرف من تماس میگیری میاد براتون انجام میده. دیگه به اون زنگ زدم و یه پسر جوونی هم بود و دقیقن اون جور که توقع داری، گفت شما عکس بفرست من ببینم کابینتتون چجوریه و چجوری چسب خورده و نصب شده بعد میگم هزینه اش چجوریه. براش عکس گرفتم و فرستادم و گفت بذار من با کورین کار کارگاهمون مشورت کنم بهت خبر میدم و اینا.

حالا امیدوارم اینم درست شه. دیگه یکمی هم فک کردم و یادم اومد از سرامیکای کف آشپزخونه هم اون موقع اضافه اومد یه مقداری و بردیم گذاشتیم تو انباریمون. حالا باید بریم اونا رو هم چک کنیم و ببینیم چی به چیه.

امیدوارم همین پنج شنبه جمعه این کاره انجام بشه و تموم شه.

امروز پشت پنجره پذیرایی که بودم دیدم اون روباه/شغالی که یه مدت بود اینجا بود و بعد خیلی خیلی مریض شده بود و همه موهاش ریخته بود باز اومده و موهاشم در اومده بود و دمش فقط هنوز خیلی خوب نبود شکلش. خیلی خوشال شدم دیدمش.

امروز باز باید برای وقت ماموگرافی مامانم هم هی زنگ بزنم تا بلخره یکی بهم جواب بده و ببینم چی به چیه. برای کار خودمم باز باید به همون کلینیک تو مخ و منشی خلش زنگ بزنم. وقتم که ۲ آبان بودو خودش کنسل کرده و دیگه هنوز وقت نداده و اون روز بهش زنگ زدم میگم خب نمیخای وقت بدی به من؟ میگه اصن اسم شما نیست اینجا! اسمت چیه! حالا من میخام حتمن تو همین هفته ای که میاد بهم وقت بده. اما هرچی زنگ میزنم باز طبق معمول هیچکدوم گوشی رو ورنمیدارن.

متنفرم یعنی که واسه این چیزا نصف وقتت تو روز میره و آخرش میبینی عصر شده و کل روز داشتی تلفن به دست به این ور اون ور زنگ میزدی و آخرشم هیچی به هیچی.

حالا داداشمم این وسط میگه شما الکی با همسایه پایینی دعوا کردین! در حالی که به اون ربطی نداشته و فلان. گفتم ما دعوا نکردیم والا اون خودش اومد دم خونه داشت ما رو میخورد و ۲۰ بار گفت اینجوری شده اونجوری شده یه کاری کنین! بعدشم مگه ما گفتیم حالا اول بریم ببینیم چی شده؟ خود لوله کشه گفت باید برم طبقه پایینو هم ببینم. ما که نگفتیم دروغ میگه آب نمیریزه و باید بریم خودمون ببینیم اول! چه حرفیه میزنی خب؟ بعدم یارو نفهمه کلن زنگ زده ساعت یک شب میگه خب الان لوله کش بیارین ببینه! انگار لوله کش تو جیب ماست یا آن کاله ما هر ساعتی از شبانه روز بهش زنگ بزنیم بگیم خب حالا بیا ببین!

بعد فرداش من بهش گفتم چی شد زنگ زدین بیاد ببینه؟ میگه نه شما باید بزنین!!!! بعد من بهش گفتم من که دیشب به شما گفتم ما زنگ نمیزیم دیگه چون همون بار که زنگ زدیم شما اجازه ندادی بیان، برگشت گفت نه اون خاهرم بود!!! خاهرم اشتبا کرد نذاشت بیاین ببینین و حالا الان دوباره زنگ بزن بیاد. منم گفتم اگه خاهرتون صاحبخونه اس و تصمیم میگیره، خودش گفته نیاین پس الانم خودش زنگ بزنه!

والا.

واقعن نمیفهمم چرا مردم یه چیز ساده رو انقد پیچیده میکنن. همون لوله کشه ام اصن اگه میدونست لازم نیست، از اون اول به ما میگفت اصن ربطی به طبقه پایین نداره ما انقد با این اسکلا وارد بحث نمیشدیم که بخاد دعوا بشه یا نشه.

ولی خودش هر بار گفت حالا برم اونجا رو هم ببینم. این یکی هم که امروز میخاست بیاد گفت بیام هم مال شما رو ببینم هم طبقه پایینو! دیگه من از خودم حرف در نمیارم بخام برم با مردم دعوا کنم که. بعد اصن دعوایی نبود اولش. ولی یکی وقتی نفهم بازی و پررو بازی درمیاره حقشه که توام مث خودش رفتار کنی. ما سه روز لگن گذاشتیم تو سینک یه قطره آب از لوله نرفت پایین تا لوله کش بیاد چک کنه! اون که نشسته بود سر جاش و کاری نمیکرد. ما گفتیم بذار یه دقه طرف بیاد پایین ما آبو باز کنیم ببینه مال لوله اصلی فاضلابه داره میریزه یا مال همون کف شور و مشکل سابقه! خیلی سخته واقعن فهمیدنش؟ انقد مقاومت و بحث و جدل نداره! ده بار تو زنگ بزنی به ما، بیای دم خونمون، بیس بار من زنگ بزنم لوله کش، پنجا بار زنگ بزنم به تو آخرشم هیچی به هیچی! کلن مردم دراما دوس دارن تو زندگیشون انگار.

حالا وسط این چیزا که داشتم مینوشتم یکی رو اون لوله کشه فرستاد و آقاهه گفت میتونه برامون کلن از رو لوله بکشه و خرابی خیلی کمی داره و دردسر کندن کابینت و اینام نداره لوله رو از زیر همون سینک رد میکنه و میاره بالا کلن میره پشت لباسشویی و اینا اصن دید هم نداره.دسش درد نکنه. راحت شدیم واقعن. حالا میخاست کف و دیوار رو بکنه دیوار پذیرایی هم خراب میشد و اونم باید باز کاغذ دیواری شو درست میکردیم.

دیگه تا اومد هم گفت من براتون الان درست میکنم و نمیخاد بمونه فردا. سریع رفت وسایلشو آورد و الانم دارن میکنن و یه صدای گوش خراشی میاد ولی خدا رو شکر که همین امروز تموم میشه و دیگه نمیمونه برا چند روز دیگه و باز هی برو و بیا و فلان.

حالا منم برم ببینم میتونم امروز یکمی از اون کارای تکالیفمو انجام بدم یا نه.

همینا دیگه.

۱۹ آبان ۰۰ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

یادمه قبلن، همین چن ماه پیش نوشتم که :

"میدونی؟ یه چیزی کشف کردم تازگیا، اینه که آدما، از یه جایی به بعد تو زندگیشون همه ی احساساتشون به یه سمت خاصی میل میکنه. بعضیا کلن خوشالن، بعضیا کلن دپن، بعضیا کلن خنثا!

مثلن من الان دیگه نمیتونم ناراحتی و دلتنگی و تنفر و خستگی و گشنگیمو از هم تشخیص بدم! همشون باهم تبدیل شدن به یه حالت: عصبانیت!"

حالا ولی حس میکنم فازمو پیدا کردم. من یه آدمه همیشه دلتنگه همیشه منتظرم. نوشتنش خیلی سخته. چون هزار بار هزار جا نوشتم و گفتمو بدم میاد از دلتنگی ومتنفرم از انتظار. ولی واقیتش اینه که همه ی زندگیم یا منتظر بودم یا دلتنگ. "آدم یوختی تو زندگیش با سرعت با قدرت با تمام توان، از یه چیزی فرار میکنه، همه ی تلاشش اینه که اونجوری نباشه، ولی همیشه با همون سرعتی که تو از اون چیزا فرار میکنی، اونا میان سمتت. بعد یه روزی یه جایی از زندگیت میبینی اتفاقن همیشه زندگیت اونجوری بوده که نمیخاستی باشه. اونجوری بوده که فک میکردی بدترین چیزه. "

من واقعن نمیخام همیشه ی زندگیم منتظر باشم. واسه همه چی. واسه هر کاری. نمیخام دلتنگ هیچ کس و هیچی باشم. ولی واقیتش اینه که من واسه رسیدن به هر چیزی باید یه دوره ی فرساینده ای منتظر بمونم همیشه تو زندگیم دلتنگ آدمایی بودم که دوسشون داشتم. در عین اینکه فک میکردم منتظر و دلتنگ هیچی و هیچکس نیستم.

حتا همین الان که دارم اینا رو مینویسم دلتنگم و منتظر اینکه این روزای لعنتیه آخر سال بگذرن و من تو روزای جدیدی که تو راهن کارای خوبی بکنم خوشال باشم. من حتا واسه خوشال بودن و خوشال کردن خودم همیشه منتظرم. یه لیست بلند بالایی هست که باید اول اون انجام بشه تا بعدش من برم سراغ خودم! هروخت نوبت خودم میشه دیگه اصن یادم نمیاد چی میخاستم و چی خوشالم میکنه.

خسته ام از این همه دلتنگی و انتظار. نمیخام بگم فقط منم تو این دنیا که مجبور شدم صبر کنم یا واسه همیشه دلتنگ یه کسی بمونم، ولی اینکه نمیتونم خودمو از این لوپ فرساینده نجات بدم خیلی بده. اینکه میگم نجات بدم منظورم اینه که خب حتمن خودم میخام که اینجوریه. ولی من نمیدونم چه جوری باید باشه که اینجوری نباشه.

حالا اینکه با همه ی این منتظر بودنا و دلتنگیا چه جوری این همه سال خودمو کشوندم، نمیدونم. ولی راستش الان دیگه برام بی معنی شده. من این همه سال منتظر بودم و منتظر بودنم هیچ وخت تموم نشده اصن نمیدونم دقیقن منتظر چی بودم! شاید همون "یه روز خوب" که فک میکردم میاد. همه ی این سالا همیشه یکی بوده که من دلم واسش تنگ میشده. یکی که یا خیلی دور بوده یا مرده بوده یا یه جور دلتنگی احمقانه ی یه طرفه بوده. من اصن نمیدونم مثلن دلتنگی میتونه دو طرفه ام باشه یا نه. منظورم دلتنگی معمولی و یه ماهه ندیدمت دلم واست تنگ شده و اینا نیس. منظورم دلتنگی فصلیه. دلتنگیی که بشه یه سال. بشه خیلی. بشه هر روز.

حالا میدونم من میتونم یه آدم خوشال دلتنگ باشم. یا یه آدم موفق منتظر! یه آدم باحاله منتظر. یه آدم بدغذای دلتنگ. یه جوری انگار این دلتنگی و انتظار به من وصله. شاید وختشه قبولش کنم، وختی هروخت از روز به خودم نگا میکنم میبینم یا منتظرم یا تهه دلم یه حس دلتنگیه. شاید اگه ازش فرار نکنم، یه راهی پیدا کنم بشه ازش بیام بیرون.

+امروز آخرین روز کاری بود. هپی!^_^

۲۶ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز که حالم خوب نبود همین جوری تو نت میچرخیدم که چشمم به یه عکسی خورد. از یه دختر سیاه پوست زیبا. کلن سیا پوستا به نظر من خدای جذابیت و زیبایین. ینی واقعن درصد زیادیشون به چشم من جذابن. چون عکسشو تو پیج یه گریمور داشتم میدیدم  و صورتش بود، اولش فک کردم شاید یه مدل گریمی چیزیه، ولی بعد دیدم نه! همه جا همین شکلیه! رفتم تو پیج خودش(+) و بعد سرچش(+) کردم و دیدم یه اجرا تو تد داره (+).یه سوپر مدل آمریکایی که بیماری پیسی داره.

از دیروز دارم فک میکنم من اگه مث این بودم، تو همین شهر و همین کشور، وضیتم چی بود؟! البته این چیزی نیس که من بابتش این پستو نوشتم، چیزی که باعث شد بیام اینجا بنویسمش، اینه که یه جایی تو حرفاش گفت وختی کوچیک بودم، توی مدرسه دوست پیدا کردن سخت بود. وختی کلاس دوم یا سوم بودم و درکی از شرایطم نداشتم.

من نزدیک چاهار ساله که تو مدرسه کار میکنم. بیش تر از 170 تا شاگرد دائمی و 200 تا شاگرد موقتی داشتم. از اول دبستان تا اول دبیرستان. پسر و دختر. چیزی که من میتونم تائییدش کنم اینه : توی مدرسه دوست پیدا کردن سخته، وختی شبیه بقیه نباشی.

مث بقیه نبودن تعریف مشخصی نداره، از میانگین جمع یه پله ام فاصله داشته باشی، احتمال طرد شدنت خیلی زیاده! خیلی. کم حرف باشی، یه کم بی دقت  و با ضریب هوش پایین تر یا بیش فعال. اینا بهترین فاکتورا برای تنها موندنه. بدتریناش چیه؟ یه ناهنجاری تو بدنت. یه خال بزرگ. ماه گرفتگی. لب شکری. انحراف ستون فقرات و بریس پوشیدن. مشکلات چشمی. مشکلات خفیف حرکتی. مشکل خفیف شنوایی. نقص عضو در حد بند انگشت حتا! اینا فاکتوراییه که از غربال "دوست" پیدا کردن ردت نمیکنه، حداقلش اینکه به راحتی رد نمیشی!

حالا نه اینکه من خودم آدم وارسته ای باشما. خودم از همه بدترم. کلاس اول که بودم، دختری که میز جلویی من بود شپش داشت. کچلش کردن. من ازش میترسیدم! کلاس چهارم که بودم بغل دستیم یه انگشت نداشت من ازش میترسیدم! تو دانشگا یه بار یه دختر شیش انگشتی تو سلف جلوم نشسته بود من نتونستم غذا بخورم. اصن دیگه بعدش هیچ وخت سلف نرفتم. یه بار تو لابراتوآر یه دختره اومد عکس نشون استاد بده، من فک کردم دستش مصنوعیه، بعد که تکون خورد انگشتاش غالب تهی کردم. سوخته بود ظاهر خیلی عجیبی داشت.

اون موق من یکی بودم مث بقیه. مث همه ی آدما از کنار اینا رد میشدم. شاید نهایت انسانیتم این بود که تو قیافم چندش نباشه. ولی هیچ وخت انتخاب نمیکردم با این آدما دوست باشم. اصن خودمو تو شرایط کاندید شدنم قرار نمیدادم.

حالا ولی فرق میکنه. روزی که من قبول کردم معلم باشم، بیشتر از همه داداشم بهم خندید. خب حقم داشت. من آدمیم که در بهترین حالت روحی و روانی و جسمی باشم یه چیزی رو دوبار ازم بپرسی قاطی میکنم. ینی وختی میپرسی باید گوش کنی. دیگه دوباره نباید بپرسی. چون یه بار گفتم!

حالا هر چیزی رو صدبار میگم و باز دفعه ی صد و یکمی وجود داره. ولی پوینت این نیست، پوینت اینه که وختی معلمی دیگه انتخاب با تو نیس. که شاگردت چه جوری باشه. اونه که تورو انتخاب کرده. راهی برای پیچوندن نیس. برای رد شدن. برای ندیدن. من هم شاگرد بیش فعال داشتم، هم کم شنوا، هم زیر هوش متوسط، هم کم حرف و.... ولی از بین همه ی اینا، یه دختر 13 ساله بیش تر از بقیه یادم مونده. دختری که مشکل جدی بینایی داشت و مصر بود رو کلاس عکاسی. مشکلش اونقدی شدید بود که برای نوشتن صورتشو تا دوسانتی متری کاغذش میاورد. ینی ظاهر چشمشم اصلن عادی نبود. ولی فوق العاده باهوش بود. چالش من از وختی شرو شد که هیچکس دختره رو تو گروهش را نداد. بعد هر جلسه ای که دوربین داشتیم سر کلاس، بعد جلسه های باز بینی، خب واقیتش اینکه عکساش هیچ خوب نبودن. ولی من میخاستم که خوب بشه. میخاستم که بتونه. ینی یه جور خاصی برام مهم بود انقد کارش خوب باشه که هیچکس نتونه حرف توش بیاره. کار آسونی ام اصن نبود. دوربینش یه دوربین متوسط بود و توانایی عملی خودش زیر متوسط. اما انگیزه داشت.

و راستش اینکه من بهش غبطه میخوردم. من به این همه اعتماد به نفسش. به دستی که همیشه اولین نفر برای جواب دادن به سوالا بالا میرفت، به صدتا صدتا عکس آوردنش، به دقیقن و مو به مو اجرا کردن چیزایی که میگفتم به این همه تلاش و پشتکارش غبطه میخوردم. چون مطمئنم، با همه چیزایی که تا امروز دیدم و شنیدم و یاد گرفتم، مطمئنم که من اگه جای اون بودم، هیچ شباهتی بهش نداشتم. من خیلی خیلی خیلی ضعیف تر از اون بودم و هستم. چون به شدت نسبت به ضعف های وجودی و حتا ظاهری آسیب پذیرم.

برای من هیچ وخت کار سختی نبوده، جدا کردن بی علاقگیم به عکاسی از ایجاد علاقه برای عکاسی تو شاگردام، چون بحث قدرت نیس. توانایی نیس. علاقه اس. ولی اینبار بحث ضعف و قدرت بود. بحث توانایی. من واقعن نمیدونستم میشه یا نه. ولی میخاستم که بشه. دلم میخاست از مدرسه از کلاس از عکاسی خاطره ی خوبی داشته باشه.

نمیدونم یه جوری احساس میکردم اگه اینجا نتونه موفق باشه من میشم اون کسی که بیشتر از همه ی دنیا این نقطه ضعفو به روش آورده! تم خودخاهانه ای وجود داره تو حرفم، چون تهش میرسه به اینکه اگه موفق باشه من میشم اونی که از یه نقطه ضعف براش یه قدرت ساخته. نمیتونم منکرش بشم. چون واقعن همینو میخاستم. چون میخاستم به خودم ثابت کنم من اون آدمی نیستم که تو نتونستن بقیه نقش داره.

دیدن عکسای نهاییش توی نمایشگا، عکسایی که تحسین معلما و مشاورا و بچه های دیگه رو به همراه داشت. تحسین بچه های دیگه. اونایی که دوتا چشم سالم داشتن.

۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

اینو امروز تو نت دیدم، یاد این عکس افتادم

که قبلن مفصل درباره اش نوشتم.

به جای نوشتن درباره ی نمایش‌گا، بیاین یه کم عکس ببینیم.

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

عکسی که میخام ایندفه دربارش بنویسم ، خیلی وقته که تو نوبت بوده! عکس خیلی جذابی نیس، ولی مهمه. یکی از 40 عکس مهمه دنیاس. شاید دلیل این به تاخیر انداختن نوشتن دربارش، همین جذاب و خوشگل نبودنشه! :))) چون مهم قیافه اس!نه اهمیت سیاسی اجتماعی عکسا!

 ولی خب بد هم نشد. چون امشب که خواستم بنویسم دربارش، صفه هایی که قبلن بوکمارک کرده بودمو پیدا نمیکردم ینی انقد زیاد شدن که حوصلم نیومد بگردم بینشون و از اول سرچ کردم دربارش و خب چیزای بیشتری پیدا کردم. شاید جالب تر از خوده عکسه ، ماجرای عکاسش و شرایطش موقه عکاسی، باشه.

نکته ای که وجود داره ، اینه که این عکس، ینی این تک فریمی که من میخام درموردش بنویسم، یه عکسه یونیک نیس! ینی درواقع یه تک فریم نیس! بلکه چاهار تا فریم عکس از این سوژه و فضا موجوده ، که در یک روز و یک لحظه با تفاوت دقیقه ای و ثانیه ای عکاسی شدن! ولی این یه فریم چاپ شده در روزنامه ها و معروف ترین عکسه!

اسم عکس"tank man" هست و مربوط به سال 1989 ئه. عکاسش آقای جف وایدنر ، یه عکاسه آمریکایی هست. که معروف ترین عکسش همین عکسه "مرده تانکی" ئه و به خاطرش نامزد دریافت جایزه ی پولیتزر شد(جوزف پولیتزر روزنامه دار و نیکوکار آمریکایی ) جف ، در طی این سالها در بیش از صد کشور ،ماموریت ثبت رویدادهای مختلف رو بر عهده داشته از آشوب ها و جنگها گرفته تا مسائل اجتماعی مختلف. اولین عکاسیه که از قطب جنوب عکسای دیجیتال تهیه کرد. در سال 1987 به عنوان ادیتور عکس در انجمن مطبوعات استخدام شد و مسئولیت پوشش خبری جنوب آسیا رو به عهده داشت ، از جمله جنگ خلیج(جنگ بین کویت و عراق ) و المپیک و رویداد های مربوط به کشورهای دیگه مثل سوریه ، هند ، پاکستان و...

مرد تانکی، بر اساس گفته ها و شواهد و مدارک ، یک دانش آموز/دانشجوی 19 ساله ی چینیه، که در جریان اعتراضات و کشتار میدان تیان‌آن‌من شهر پکن ،که به رهبری دانشجوها از ۱۵ آوریل ۱۹۸۹ تا ۴ ژوئن همون سال ادامه داشت، صبح روز 5 ژوئن ، در مقابل صفی از تانک ها ایستاد و برای لحظاتی اونها رو متوقف کرد.مدت زمان این اتفاق شاید فقط چند دقیقه بود، اما توسط چهار عکاس ثبت شد و به دست رسانه های غربی رسید. با وجود سرکوب شدید و کشتار تجمع کنندگان توسط پلیس پکن، که به ناپایداری اقتصادی چین و سرکوب‌های حزب کمونیست و فساد دولتی معترض بودن، این مرد جوون با دست خالی، جلوی مسیر تانک ها ایستاد و وقتی راننده (؟) ی تانک سعی کرد به جای اینکه از روش رد بشه، دور بزنه و از کنارش رد شه باز هم اجازه نداد و جلوی مسیر تانک قرار گرفت و بعد از اینکه چند بار این کارو تکرار کرد و مانع حرکت صف تانک ها شد، راننده ی تانک اولی، تانکشو خاموش میکنه و بقیه ی تانک ها هم به تبع اون توقف کردن و پسر جوون به سمت تانک اولی میره و خودشو به بالای تانک میرسونه و چیزایی رو سر راننده ی تانک فریاد میزنه. و پایین میاد. بعد از چند ثانیه تانک دوباره به حرکت در میاد ولی باز هم پسره خودشو جلوی تانک میندازه ، و اینجا بوسیله ی دو نفر از جلوی تانک کنار کشیده میشه. و هنوز مشخص نیست اون دو نفر مردم عادی بودن یا پلیس ضد شورش چین. حتا هنوز هویت اصلی این مرد مشخص نیست. بعضی ها میگن دستگیر و اعمال قانون! شده. ولی یک مقام چینی در یک مصاحبه، دوسال بعد از این اتفاق ،گفته "نمی تونم بگم دستگیر شد یا نشد! ولی کشته نشد! " و در سال 2000 هم یکی دیگه از مسئولان گفتن که اصن دستگیر نشده هیچ وخت!

اهمیت این عکس، این بود که به عنوان یک سمبل از اتفاقات و آشوب های چین ثبت شد و به دست غربی ها رسیدو فرصتی شد برای اینکه شهرت پکن در کشورهای غربی زیر سوال بره و رسانه ها به تبلیغات علیه این کشور بپردازن.

و خب دولت پکن هم قطعن از این پیامد مطلع بوده، چون خیلی سخت و خشن با عکاسایی که سعی در ثبت رویدادهای میدان تیان‌آن‌من داشتن برخورد میکرده. حتا جف، خیلی به سختی تونسته خودشو به پکن برسونه و ماجرای سفرش رو اینطوری تعریف میکنه :

من ادیتور عکس جنوب آسیا در Associated Press بودم. و باید رویدادهای این ناحیه رو پوشش میدادم، وقتی این ماجرا اتفاق افتاد، از من خاستن که برم اونجا و آشوب و حواشی شو پوشش بدم ، ولی خب آسون نبود! دولت پکن از دادن ویزای خبرنگاری به من اجتناب کرد. و من مجبور شدم  دنبال یه راه دیگه باشم. بنابراین در یک تور ثبت نام کردم و با ویزای توریستی وارد پکن شدم.

توی فرودگاه پکن، همه ی تلاشم این بود که بتونم دوربین و لنز هامو قاچاقی از فرودگاه خارج کنم. خیلی نگران بودم و میترسیدم دستگیر بشم.ولی خوشبختانه یه خانوم پیر و مرغ و جوجه هاش! مشکلی به وجود آوردن در بخش بازرسی و همه ی افراد رفتن تا به اون رسیدگی کنن و من به سرعت از فرودگاه خارج شدم ،سوار تاکسی شدم و به دفتر انجمن رفتم.

از اون لحظه به بعد، کار من این بود که هر روز به میدان تیان‌آن‌من برم و عکاسی کنم. خب، تجربه ی خیلی خوبی بود. فضا و جو اون روزا مثل یه جشن بود. همه خوشحال بودن از این وضعیت و شادی و پایکوبی میکردن. صحنه های جالبی بود.

در شب چهارم ژوئن، من شیفت شبانه داشتم. اون شب یه ماشین زرهی رو آتیش زده بودن و من میخاستم از این صحنه عکاسی کنم. درست وختی که دوربینمو بالا آورد و مشغول تنظیم کردنش بودم یه آجر بزرگ به سمت سرم پرتاب شد و که خوشبختانه به دوربینم خورد ، و صورتم آسیب زیادی ندید. ولی دوربینم تقریبن داغون شد! فلاش، لنز، آینه ی داخلی و پرده ی شاترش آسیب دید. البته حالا که فکر میکنم نیکون اف 3 ، یه دوربین خیلی محکم بوده! خیلی ترسیدم و به دفتر برگشتم. حالم بد بود و سرم ضربه خورده بود.

فردای اون روز از دفتر پیغامی دریافت کردم با این مضمون: مایل نیستیم هیچ کس ریسک خطرناک و نا لازمی بکنه، اما اگر کسی بتونه تصویری از اتفاقات میدون تیان‌آن‌من به دستمون برسونه، خوشحال میشیم!

خب این وظیفه ی من بود. تصمیم گرفتم به هتلی برم که نزدیک میدون بود و به خیابون های اطراف اشراف داشت. ولی رد کردن دوربینم از بین پلیسای امنیتی مستقر در هتل که به روزنامه نگارها با شوکر الکتریکی حمله میکردن، خیلی ناممکن بود. این بار هم یه دانشجوی جوون به دادم رسید و قاچاقی منو به اتاقش برد. بالکن اون اتاق در طبقه ی ششم هتل، جایی بود که "مرد تانکی" رو عکاسی کردم.

روز پنجم ژوئن، حالم خوب نبود. به خاطر ضربه ای که به سرم خورده بود، و داروهایی که مصرف کرده بودم، گیج و منگ بودم. فیلم دوربینمم تموم شده بود. به "کورت" –پسره دانشجویی که منو به اتاقش آورده بود_ گفتم بره ببینه میتونه برام فیلم تهیه کنه یا نه. یک ساعت بعد با یه رول فیلم رنگی فوجی برگشت. از یه توریست توی لابی هتل گرفته بود. فیلمو توی دوربینم انداختم. سعی میکردم به خاطر اثر داروها خابم نبره ، نبض شقیقه هام رو حس میکردم،ناگهان صدای حرکت تانک ها از توی خیابون مجاور رو شنیدم. به سمت پنجره دویدم و صفی از تانک ها رو دیدم. تصویر فوق العاده ای بود. ولی من یه ایده ال گرام! واسه همین صبر کردم تا بهترین لحظه برسه.ناگهان یه مرد با لباس سفید پرید وسط خیابون، گفتم "اه! لعنتی! عکسمو خراب کردی" و کورت فریاد زد الان تانکا میکشنش! میکشنش!

با لنز 400 میلی متری ام فوکوس کردم و منتظر لحظه ای بودم که بهش شلیک میکنن. ولی این اتفاق نیفتاد. سوژه ازم دور بود. یادم افتاد که مبدل همراهم دارم و میتونستم لنزمو به 800 میلی متر ارتقا بدم. روی تخت بود. باید میرفتم و برش میداشتم، ولی ممکن بود توی این چند ثانیه همه چیز تموم بشه و من تصویرو از دست بدم! پریدم به سمت تخت و مبدل رو برداشتم. رفتم توی بالکن و شاتر رو فشار دارم. یک بار، دوبار، سه بار. اما یه مشکلی بود. سرعت شاترم خیلی پایین تنظیم شده بود. یک شصتم ثانیه! با وجود لنز هشتصد و آویزون شدن من از بالکن ، حتمن لرزش دستم باعث شده بود که عکس خراب بشه. با خودم فک کردم که از دست دادمش!

ولی دیگه کاری نمی تونستم بکنم. ماموریتمو انجام داده بودم. تمام فیلمایی که همراهم آورده بودمو واسه ی عکاسی از اتفاقات میدون تیان‌آن‌من مصرف کرده بودم . فیلم آخری رو جم کردم و تویه یه قوطی چایی گذاشتمش. و به همراه بقیه ی فیلما به "کورت" دادم تا به دفتر انجمن برسونشون. کورت فیلما رو توی لباس زیرش قایم کرد. خودم نمی تونستم از هتل خارج بشم. چون ممکن بود بهم مشکوک بشن. ولی کورت یه بچه بود با شلوارک و تیشرت و موهای بلند. کسی بهش مشکوک نمیشد. البته حالا معتقدم که واقعن با این کار زندگی شو به خطر انداخت. چون وختی با دوچرخه از هتل خارج میشد، پلیسای امنیتی جلوی در هتل نشسته بودن و سیگار میکشیدن . من از توی بالکن داشتم نگاش میکردم و زیر لب فقط میگفتم برو! برو !  فکر میکنم اون مقدار فیلم، حتمن از زیر لباسش مشخص بودن و خیلی کاره احمقانه ای بود! اما خوشبختانه پلیسا متوجه نشدن.

البته کورت نتونسته بود دفتر رو پیدا کنه و فیلما رو میده به سفارت آمریکا و از اونا میخاد تا بدست انجمن برسونن. پنج ساعت بعد، درحالی که خیلی خسته بودم با انجمن تماس گرفتم و مارک، ادیتور عکسا بهم گفت " سرعت شاترت چقد بود جف؟" قلبم ریخت ولی مارک گفت که عکسو انتخاب کردیم ، اما زیاد واضح نیست.

فردای اون روز وختی به دفتر انجمن رفتم ، یکی از همکار به شوخی بهم گفت خبرای خیلی بدی از نیویورک رسیده ! پیغام پشت پیغام! "تبریک جف! "مرد تانکی" روی نیم صفحه ی اول تمام روزنامه های بریتانیا چاپ شد"، "مرد تانکی ، روی صفحه ی اول یو اس ای تو دی چاپ شد " و ...

پی آمدهای این عکس خیلی خارج از تصورم بود.

چارلی کول، عکاس مجله ی نیوز ویک، دومین عکاسیه که این صحنه رو ثبت کرده. تصویری که چارلی ثبت کرده از همه کلوز آپ تره و جزئیاتی مثل ستاره های قرمز روی تانک ها و کیسه های خرید توی دست مرد سفید پوش کاملن واضحه.یه جورایی این حسو به آدم میده که این کار(توقف جلوی تانک ها) برنامه ی بعدی این مرد در مسیر بازگشت از خرید به خونه ، بوده! ساده ، چشمگیر و قدرتمند. چارلی اون روز رو اینجوری تعریف میکنه :

صبح روز 5 ژوئن، وختی خورشید طلوع کرد، تازه ماشین هایی که دیشب توی خیابون به آتیش کشیده شده بودن، خاموش شده بودن. دقیقن نمیشد فهمید در سطح شهر چه خبره ، ولی نا آرامی ها تا حد زیادی توسط پلیس ضد شورش پکن ، که صدها سرباز و ایستگاه بازرسی در همه ی خیابون های مهم شهر مستقر کرده بود، کنترل شده بود.

من و استوارت فرانکلین، تقریبن بیشتر این رویدادها رو عکاسی کرده بودیم.حتا به بیمارستان ها رفتیم و از زخمی ها عکاسی کردیم. تمام تلاشمونو کردیم که تا حد ممکن به شهروندان و نیروهای امنیتی نزدیک بشیم، البته بدون اینکه شناسایی و دستگیر بشیم.

اون روز ما باز هم توی بالکن یکی از اتاقهای هتلِ نزدیک میدون بودیم، که محل خیلی مناسبی برای روئیت میدون و خیابون های اطرافش بود. هنوز خیلی از مستقر شدن ما توی بالکن نگذشته بود که دیدیم یه گردان نظامی از میدون به سمت خیابون پایینی حرکت کردن و راهشونو از بین جمعیت باز کردن. نمیتونم دقیقن بگم به مردم شلیک کردن یا تیر هوایی زدن. ولی هر چی که بود خیابون کاملن خلوت شد. همینطور که نظامیا به مسیرشون ادامه میدادن، یه صف طولانی از حداقل 20 تانک ، هم وارد خیابون شد. وختی تانک ها نزدیک هتل رسیدن، مرد جوونی پرید وسط خیابون و ژاکت و کیسه های خریدشو تکون داد تا توجه تانک ها رو به خودش جلب کنه و متوقفشون کنه. تانک اولی سعی کرد مسیرشو کج کنه و از کنار مرد رد بشه ، اما اون بازم اجازه نداد. من به عکاسی ادامه دادم در حالی که مطمئن بودم الان بهش شلیک میکنن. ولی اینطوری نشد. تا اینکه دوتا از پلیسا اومدن و کنار کشیدنش. به استوارت نگاه کردم، یه جورایی دوتامون چیزی رو که جلوی چشممون اتفاق افتاد و عکاسی کردیم رو باور نمی کردیم.

فکر میکنم این عکس ، در همه جای دنیا قلب مردم رو تسخیر کرد. درواقع این مرد بود که این لحظه رو ساخت. من فقط یکی از عکاسایی بودم که این لحظه رو ثبت کردم ، و واقعن باعثه افتخارمه که تونستم اونجا باشم و این عکسو بگیرم.

بعد از ثبت این لحظه ی زیبا، این نبرد رو در رو ، نگران شدم که پلیسای ضد شورش برای تفتیش اتاق بیان و دوربین و فیلمامو پیدا کنن. سه تا رول فیلم و دوتا دوربین همراهم داشتم. یکی از فیلما حاوی عکسای تانک ها و مرد سفید پوش بود و دوتای دیگه کلی عکس خوب از حوادث میدون تیان‌آن‌من و بیمارستان ها بودن. یه رول از فیلم های خاممو توی یکی از دوربینا گذاشتم و برخلاف میلم یک رول از فیلم های مربوط به بیمارستان رو هم توی دوربین دیگه ام.حس میکردم اگر پلیسا بیان اتاقو بگردن یا منو دستگیر کنن و فیلمی توی دوربینا نباشه ، بیشتر مشکوک میشن و برخورد خشن تری خواهند داشت.

بعد کاست فیلم مربوط به تانک ها رو توی قوطی پلاستیکیش گذاشتم و توی یه کیسه ی پلاستیکی پیچیدم و به زنجیر فلاش تانک توالت آویزونش کردم. دوربینامم به بهترین نحوی که میتونستم توی اتاقم پنهان کردم. حدود یک ساعت بعد نیروهای امنیتی ریختن توی اتاقم و مشغول گشتن شدن، در کمتر از پنج دقیقه دوربینامو پیدا کردن و فیلمای هر دوتاشونو بیرون کشیدن. ظاهرن خوشحال بودن از اینکه تونستن اطلاعات ثبت شده رو خنثی کنن. بعد هم منو مجبور کردن یه اعتراف نامه رو امضا کنم که در شرایط جنگی عکاسی کردم و پاسپورتمم مصادره کردن.

بعدن تونستم دوباره به اتاقم برگردم و فیلممو بردارم و به دفتر انجمن برسونم که اونجا ظاهرش کردن و به نیوز ویک فرستادنش.

***

استوارت فرانکلین یکی دیگه از عکاسایه این صحنه اس. عکس آقای فرانکیلن وایده و مرد سفید پوش خیلی کوچیک دیده میشه ، که البته در نوع خودش جالبه و نشون میده که این مرد تنهایی در مقابل چی وایساده. همینطور جزئیاتی مثل یک اتوبوس سوخته رو هم میشه توی توی این عکس دید.

فرانکلین گفته :

اون روز صب وختی بیدار شدم و از پنجره ی هتل به بیرون نگاه کردم، دیدم در یک سمت خیابون دانشجوها وایسادن و روبروی اونا پلیس و تانک ها. قوز کرده توی بالکن طبقه ی پنجم هتل نشستم. سه نفر دیگه هم اونجا بودن. چارلی کول، یه خبرنگار فرانسوی و یک نفر دیگه. دلم میخاست از تک تک لحظه ها عکس بگیرم ، ولی مثل همه ی عکاسایی که آنالوگ عکاسی میکنن، نگران رسیدن به فریم 36 بودم!

یهو صدای شلیک گلوله ها بلند شد و تانک ها به سمت پایین خیابون حرکت کردن . تا اینکه توسط اون مرد سفید پوش متوقف شدن. مرد سفید پوش با اعتراض با راننده ی تانک اولی صحبت کرد تا اینکه توسط دونفر از مسیر کنار کشیده شد.

بقیه ی اون روز رو به تلاش برای ورود به بیمارستان ها و عکاسی از زخمی ها گذروندم. توی دوتا بیمارستانی که تونستم برم، تعدادی زخمی جوون که حتمن دانشجو بودن رو دیدم که کف سالن های بیمارستان خوابیده بودن ولی خیلی عجیب بود که هیچ کشته ای اونجا نبود. بعدها فهمیدم که کشته شدگان این حادثه رو به بیمارستان کودکان بردن تا از چشم رسانه ها دور باشه. دولت چین خیلی سخت تلاش میکرد تا این کشتار همگانی رو پنهان کنه .

فیلم مربوط به این واقعه رو توی یه پاکت چایی مخفی کردم و توسط یک دانشجوی فرانسوی به دفتر روزنامه در پاریس فرستادم.

***

آرتور سنگ هین وان، عکاس رویترز، هم یکی دیگه از عکاسا هست. آرتور شب چاهارم ژوئن توسط چنتا دانشجو مورد حمله قرار میگیره چون فکر کرده بودن که جاسوسه. (کادر) عکسش توسط دوتا تیر چراغ برق، به سه قسمت تقسیم شده و چند ثانیه زودتر از بقیه ی عکسا گرفته شده.

آرتور اینجوری توضیح میده :

صدای شلیک گوله ها از غرب و شرق میومد. جرات نداشتم برم توی میدون مستقر شم، واسه همین رفتم به طبقه ی یازدهم هتل ، جایی که تعدادی از دوستان مطبوعاتی هم بودن.

میدون خلوت بود، ولی دستکم 100 تا تانک صف بسته بودن. مردم معترض کنار هتل تجمع کرده بود. فرمان شلیک صادر شد و سرباز شروع به تیر اندازی کردن. تعداد زیادی از مردم کشته شدن. ما از بالکن مشغول عکاسی بودیم ، و پلیس از کنار خیابون مارو میدید، حتا گاهی گلوله هایی به سمت اتاق های هتل شلیک میکرد تا مارو بترسونه.

شایعه شد که پلیس ها دارن میان تا هتل رو پاکسازی کنن، خیلی از عکاسا، مخصوصن چینی ها جمع و جور کردن و رفتن. حوالی ظهر ، صدای حرکت تانک ها رو شنیدیم. دوربین نیکون اف سه مو با یه لنز 300 میلی متری تله برداشتم . آماده ی عکاسی بودم. یهو شنیدم که یکی داد زد" این مرد دیوونس!" از توی ویزور دوربینم دیدم که یه مرد با کیسه های خرید توی دستش، جلوی تانک ها ایستاده. تانک اولی کمی مسیرشو کج کرد، ولی بازم مرد مانعش شد. یه مبدل به سر لنزم بستم تا بتونم جزئیات بهتری رو ببینم. مرد سفید پوش از تانک اولی بالا رفت و با سربازی که توی تانک بود حرف زد و بعد از اینکه اومد پایین ، توسط 5 نفر، از مسیر کنار کشده شد. و برای همیشه ناپدید شد!

اینم عکسای بیشتر از اون روز

مرد سفید پوش رو میتونید از یه زاویه ی دیگه ببینید.

 

  
۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر